ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات سارا

شیرین زبونی های ساینا

حدود سه هفته ای میشه که ساینا یه دفعه صحبت کردنش پیشرفت سریعی داشته . تا قبل از این ، کلماتی مثل بده بده ، بابا،ددی، مامان ، دا آ یعنی سارا رو میگفت و البته آب و آبه .  الان خیلی از شعرای یوتیوپ رو با زبون خودش میخونه و از همه بهتر و واضح تر هم rain rain go away رو میخونه . یه مدتیه من و صدا میزنه مامامی ، و همش میگه مامی میمه. شبا هم موقع خواب انقدر تامی تامی رو میخونه و ما هم باید جواب بدیم تا خسته بشه و خوابش ببره . البته اصل آهنگ جانی جانی هست ولی ساینا همه جور ورژنش رو میخونه از تامی تامی گرفته تا مامامی مامی ، و ددی ددی . گاهی هم یه دفعه کلماتی رو میگه که ما سورپرایز میشیم مثل Thank you , blue ,....وhat اون روزهی اشاره می...
28 مرداد 1397

هجرت گل

این روزا  یاد و خاطره ی احمد لحظه ای تنهامون نمیذاره . من و اسمعیل هر دومون یه حس مشترک داریم و اون باور نکردن نبودن احمد برای همیشه یه. شاید دلیلش دور بودنمون از احمد تو طول دوره ی بیماریش بوده ، بچه هایی که نزدیک بودن به احمد انگار ریزه ریزه آماده ی رفتنش شده بودن ولی ما نه .  این روزا نوشتن بخشی از خاطراتمون با احمد آرومترم میکنه ، در ضمن مریم عزیزم ازم خواسته که اگه تونستم بنویسم از خاطراتمون با احمد تا یه یادگاری باشه واسه دردونه یادگاریهای احمد ، باران و رایان .  اون روزا تو دوران چل چله ی جوانیمون ، وقتایی که هنوز دو تا دوتا زوج بودیم  خیلی وقتا با هم میرفتیم خرید . بیشتر وقتا میرفتیم کرج ، یکی دوباری هم بوست...
19 مرداد 1397

هجرت گل

این روزا همش با خودم و گاهی هم با اسمعیل دو تایی اون بخش از خاطراتمون رو که با احمد و مریم سهیم بودیم رو مرور میکنیم . واسه بیسترشون اشک میریزیم و واسه بعضی هاشون خندمون میگیره.  اسمعیل دیروز یاد روزایی افتاده بود که با احمد واسه تدریس میرفتن ساوه. میکفت احمد صندلی پراید رو تا جاداشت میخوابوند و خودش هم میخوابید منم واسه اینکه رانندگی میکردم و مجبور بودم بیدار باشم حرصم میکرفت و شیشه رو میدادم پایین تا باد سرد بیاد تو و احمد رو بیدار کنه.  احمد و مریم علاقه ی شدیدی به عکس گرفتن تو جاهای سرسبز و تو چمنا داشتن ،یادش به خیر یکی دوباری که باهم میرفتیم باغ سکینه خانم خواهر اسمعیل واسه صبحونه،  هیچ فضای سرسبزی و رد نمیداد...
18 مرداد 1397

هجرت گل

حرفهای ما هنوز ناتمام تا نگاه میکنی وقت رفتن است باز همان حکایت همیشگی پیش از آنکه با خبر شوی  نوبت تو ناگزیر میشود آی...ای دریغ و حسرت همیشگی ناگهان چه قدر زود دیر میشود امروز میخوام واسه باران و رایان و سارا و ساینا بنویسم ، بنویسم از عزیزی که تا نفس میکشیم یه گوشه از خاطراتمون پر از یاد و خاطرات قشنگیه که چهارتایی با هم داشتیم ، مریم و من و اسمعیل و عزیز زود سفر کردمون احمد . احمد جان برای همیشه چهره ی اروم و لبخند ملیح و شوخ طبعی هات از نظرمون دور نمیشه ، به قول سارا تو نقاشی ای که با گریه برات کشیده ، تو آرامش استراحت کن عمو احمد .  اولین باری که احمد رو دیدم تو جلسه ی دفاع اسمعیل بود، تا اونجا که ذه...
17 مرداد 1397

دعا برای احمد

این روزا حال و هواموی دلمونخوب نیست. احمد بیماریش عود کرده و این روزا اصلا حالش خوب نیست. هممون امیدوارانه براش دعا میکنیم برای خوب شدن احمد و صبور بودن مریم و بچه ها،  راستش اخبار خوبی نمیرسه اصلا. ولی هممون همچنان ملتمسیم به درگاهش. حرفهای ما هنوز ناتمام  تانگاه میکنی ،   وقترفتن است...،  ای دریغ و حسرت همیشگی  ناگهان چه قدر، زود دیر میشود
12 مرداد 1397

ساینا و شیطنت هایش

این روزا ساینا خانمی حسابی هممون رو مشغول کرده، الان هم که من دارم این خاطره رو مینویسم سارا و ساینا دارن تو اتاق سارا با هم بازی میکنن. ساینا عاشق بالا رفتن از همه جیز و انجام دادن کارای پر هیحان هست که البته براش خطرناک هم هستند،  دیشب وقتی سارا از حموم اومد من میخواستم موهاش رو شونه کنم ،کل شونه کردن موها کمتر از ده دقیقه طول کشید ولی تو این فاصله سه بار مجبور شدم بلند شم و ساینا رو کنترل کنم. اولین بار یه دفعه دیدیم صدای پیانو میاد، فهمیدیم که باز ساینا در اتاق سارا رو باز دیده و رفته سراغ پیانو. وروجک از صندلی پیانو میره بالا و قشنگ میشینه پشت پیانو و شروع میکته به اهنگ زدن . اوردمش تو هال و در اتاق سارا رو بستم. یه لحظه بعد صداش ا...
2 خرداد 1397

عشق مامان برنده شده

اولین داستان سارا what am I تو مسابقه ی داستان نویسی کتابخونه ی میزولا برنده ی سوم شده. چند روز پیش وقتی این خبر رو به من دادن کلی ذوق کردم و سریع تو گروه خانواده ی سبز نوشتم. اسمعیل دانشگاه بود و با دیدنش انقدر هیجان زده شد که نتونست بمونه دانشگاه ،اومد خونه کلی با هم ذوق کردیم و بعد دوباره برگشت دانشگاه. سارا قشنگم وقتی از مدرسه اومد خونه ، بهش گفتم؛ امروز یه خبر خیلی خوب در مورد تو بهمون رسیده که کلی ذوق کردیم. سریع گفت فیمس (مشهور)شدم? گفتم تو چی ? گفت داستانم برنده شده? وقتی گفتم اره، از خوشحالی کلی با صدای بلند خندید ،  خدایا شکرت که دختر باهوش و با استعدادی بهمون عطا کردی  پنج شنبه ی گذشته اسمعیل برای شرکت تو یه کنفرانس ر...
22 فروردين 1397

سارای مامان نویسنده شده

این روزا سارا قشنگم داره یه داستان مینویسه تا تو مسابقه ی داستان نویسی کتابخونه ی میزولا شرکت کننده .امیدوارم دختر گلم یه نتیجه ی خوب بکیره تا حسابی تشویق بشه .ماشالله استعداد خیلی خوبی تو نوشتن به زبان انگلیسی و نقاشی کشبدن داره . ساینای مامان هم این روزا حسابی پر انرژی و فعال شده ماشالله . حسابی راه میره و همه جا رو به هم میریزه .جوجه کوچولو چند تا کلمه یاد گرفته مثل:بده بده ،بابا،مامان و سارا رو هم با اهنک صدا میکنه . به اب هم تو بیداری میگه ببه و تو خواب میگه ابه .  خدای خوبم واسه همه چیز ازت ممنونم
24 بهمن 1396

قربون دخترای باهوشم برم

الان یه اتفاق خیلی جالب و قشنگ افتاد . اسمعیل طبق معمول همیشه گفت ساینا رو اماده کن بریم دنبال سارا که از مدرسه برمیگرده . همون لحظه ساینا سریع رفت به سمت صندلی ای که شال من و سویشرت خودش روش بود .من و اسمعیل همینطور با تعحب نکاهش میکردیم .سریع شال من رو انداخت زمین و سویشرت خودش رو گرفت دستش اورد داد به اسمعیل . من و اسمعیل از خوشحالی کلی بوسش کردیم . اوایل موقع بیرون رفتن اسمعیل پتوی ساینا رو مینداخت رو زمین و ساینا رو میذاشت روش و میپیچیدش لای پتو . ساینا هم یاد گکرفته بود تا پتو رو مینداخت میرفت روش و بی خرکت دراز میکشید .بعد یاد گرفت موقع پوشوندن لباس برای بیرون رفتن دستاش رو سریع میاورد جلو تا استیناش رو بپوشونیم ولی امروز اولین بار...
10 بهمن 1396