ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

خاطرات سارا

هجرت گل

1397/5/17 22:35
نویسنده : نیره
119 بازدید
اشتراک گذاری

حرفهای ما هنوز ناتمام

تا نگاه میکنی وقت رفتن است

باز همان حکایت همیشگی

پیش از آنکه با خبر شوی 

نوبت تو ناگزیر میشود

آی...ای دریغ و حسرت همیشگی

ناگهان چه قدر زود دیر میشود

امروز میخوام واسه باران و رایان و سارا و ساینا بنویسم ، بنویسم از عزیزی که تا نفس میکشیم یه گوشه از خاطراتمون پر از یاد و خاطرات قشنگیه که چهارتایی با هم داشتیم ، مریم و من و اسمعیل و عزیز زود سفر کردمون احمد .

احمد جان برای همیشه چهره ی اروم و لبخند ملیح و شوخ طبعی هات از نظرمون دور نمیشه ، به قول سارا تو نقاشی ای که با گریه برات کشیده ، تو آرامش استراحت کن عمو احمد . 

اولین باری که احمد رو دیدم تو جلسه ی دفاع اسمعیل بود، تا اونجا که ذهنم یاری میکنه، اون روز برام مثل بقیه ی همکلاسی های اسمعیل بود. اما زمانی رو شروع آشنایی ها و شروع دوستی هامون میدونم که مریم و احمد رو با هم دیدم . من و اسمعیل تازه ازدواج کرده بودیم ، یه روز احمد و مریم و برادر احمد ، داوود  ،که اسمعیل تو آموزشگاهش تدریس میکرد، واسه نهار اومدن پیش ما . با یه گلدون بزرگ نخل مصنوعی و یه دست فنجون خوشکل که تو یه جعبه ی استوانه ای خیلی قشنگ ، که درست شده ی دست مریم بود و از همون اول هنر و سلیقه ی مریم رو به نمایش میداد.

اون روز رو خوب به یاد دارم ، میخواستیم انار بخوریم که احمد گفت اگه یه زیرانداز بندازید من دون میکنم انار ها رو ، نشست ،پاش رو دراز کرد ، همون پایی که احمد رو گرفت ازمون ، و شروع کرد به دون کردن انارها. اون روزا و تو همون حوالی عشق مریم گلی رفته بود تو دلش . این و خودش بعدها به مریم اعتراف کرده بود . 

دفعه ی سوم و چهارم ... رو یادم نیست که کی هم رو دیدیم ، فقط میدونم که تا چشم بهم زدیم دوستی هامون عمق چندین ساله گرفت و شدیم رفیق گرمابه و گلستان هم . حسابی خونه یکی شدیم . نمیدونم دقیق چه قدر بعد از اون اولین دیدار تو خونه ی ما مریم و احمد نامزد کردن ، ولی تو همه ی دوران نامزدیشون همونطور که عشق اونا به هم زیاد میشد ، رفت و امدهای چهارتایی ما و عشق و علاقه هامون هم به همدیگه زباد میشد. پارک چمران رفتن ها ، پارک گودی و.... دقیق یادم نیست که مراسم آبگوشت خوردنها و خواب قیلوله ها تو دوران نامزدی مریم اینا بود با بعد از عروسیشون ،فقط میدونم که قبل از سال هشتادو شش بود. احمد گفته بود که اونا تو ابگوشت فقط نخود میریزن و من ابگوشت هام رو به سبک اونا درست میکردم ، یه آبگوشت تپل میزدیم چهار تایی ، بعدش یه چای و بعد هم ولو میشدیم کنار شومینه ی ما . چهارتایی کنار هم ،ردیف دراز میکشیدیم . برنامه های آبگوشت معمولا پنج شنبه ها واسه نهار ردیف بود که منم تعطیل بودم و شرکت نمیرفتم . اخ که چه قدر حسرت یه ابگوشت چهار تایی دیگه تو دلم مونده .

بقیه ی این قصه رو یه روز دیگه میگم براتون نازنینای من

دلهای کوچولوتون شاد و آروم باشه الهی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)