ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

خاطرات سارا

هجرت گل

1397/5/18 11:36
نویسنده : نیره
102 بازدید
اشتراک گذاری

این روزا همش با خودم و گاهی هم با اسمعیل دو تایی اون بخش از خاطراتمون رو که با احمد و مریم سهیم بودیم رو مرور میکنیم . واسه بیسترشون اشک میریزیم و واسه بعضی هاشون خندمون میگیره. 

اسمعیل دیروز یاد روزایی افتاده بود که با احمد واسه تدریس میرفتن ساوه. میکفت احمد صندلی پراید رو تا جاداشت میخوابوند و خودش هم میخوابید منم واسه اینکه رانندگی میکردم و مجبور بودم بیدار باشم حرصم میکرفت و شیشه رو میدادم پایین تا باد سرد بیاد تو و احمد رو بیدار کنه. 

احمد و مریم علاقه ی شدیدی به عکس گرفتن تو جاهای سرسبز و تو چمنا داشتن ،یادش به خیر یکی دوباری که باهم میرفتیم باغ سکینه خانم خواهر اسمعیل واسه صبحونه،  هیچ فضای سرسبزی و رد نمیدادن و با ژست های قشنگی که میگرفتن کلی حال میکردیم  ، دیگه شده بود برامون سوژه که شما الان باز چهار تا چمن میبینید دراز میکشید تا عکس بگیرید. اخرین باری که با این سوژه با احمد شوخی کردم زمانی بود که بیماری احمد بعد از یکسال بهبودی دوباره برگشته بود و دوره ی جدید شیمی درمانیش شروع شده بود . یه عکس فرستاد تو گروه دوستان سبز و زیرش نوشت: من در خواب، دست در دستان مریم گلی ،. کلی هممون انرژی گرفتیم و تعریف و تمجدید کردیم، اخرش هم من به شوخی گفتم ;حیاط بیمارستان احیانن چمن نداره? احمدم که زود گرفت چی میگم، گفت اتفاقا داره خوبشم داره. گفتم پس دفعه ی بعد منتظر دیدن عکسای شما و مریم رو چمنها هستیم. 

اما دیگه قسمت نشد دیدن اون عکسی که منتظرش بودیم . 

پسندها (1)

نظرات (0)