هجرت گل
این روزا یاد و خاطره ی احمد لحظه ای تنهامون نمیذاره . من و اسمعیل هر دومون یه حس مشترک داریم و اون باور نکردن نبودن احمد برای همیشه یه. شاید دلیلش دور بودنمون از احمد تو طول دوره ی بیماریش بوده ، بچه هایی که نزدیک بودن به احمد انگار ریزه ریزه آماده ی رفتنش شده بودن ولی ما نه .
این روزا نوشتن بخشی از خاطراتمون با احمد آرومترم میکنه ، در ضمن مریم عزیزم ازم خواسته که اگه تونستم بنویسم از خاطراتمون با احمد تا یه یادگاری باشه واسه دردونه یادگاریهای احمد ، باران و رایان .
اون روزا تو دوران چل چله ی جوانیمون ، وقتایی که هنوز دو تا دوتا زوج بودیم خیلی وقتا با هم میرفتیم خرید . بیشتر وقتا میرفتیم کرج ، یکی دوباری هم بوستان پونک و هفت تیر . احمد همیشه ریلکس و با حوصله بود . یه بار که رفته بودیم کرج ،مریم میخواست از یه پاسازی قرقره بخره ، کلی پیاده روی کردیم تا رسیدیم به اونجا . مریم دو تا قرقره خرید . اسمعیل به احمد میگفت شما همیشه واسه خرید قرقره میاید اینجا؟ خداییش من حوصله ی تو رو تو خرید کردن میبینم خودم عداب وجدان میگیرم .