ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

خاطرات سارا

هجرت گل

1397/5/19 7:16
نویسنده : نیره
111 بازدید
اشتراک گذاری

این روزا  یاد و خاطره ی احمد لحظه ای تنهامون نمیذاره . من و اسمعیل هر دومون یه حس مشترک داریم و اون باور نکردن نبودن احمد برای همیشه یه. شاید دلیلش دور بودنمون از احمد تو طول دوره ی بیماریش بوده ، بچه هایی که نزدیک بودن به احمد انگار ریزه ریزه آماده ی رفتنش شده بودن ولی ما نه . 

این روزا نوشتن بخشی از خاطراتمون با احمد آرومترم میکنه ، در ضمن مریم عزیزم ازم خواسته که اگه تونستم بنویسم از خاطراتمون با احمد تا یه یادگاری باشه واسه دردونه یادگاریهای احمد ، باران و رایان . 

اون روزا تو دوران چل چله ی جوانیمون ، وقتایی که هنوز دو تا دوتا زوج بودیم  خیلی وقتا با هم میرفتیم خرید . بیشتر وقتا میرفتیم کرج ، یکی دوباری هم بوستان پونک و هفت تیر . احمد همیشه ریلکس و با حوصله بود . یه بار که رفته بودیم کرج ،مریم میخواست از یه پاسازی قرقره بخره ، کلی پیاده روی کردیم تا رسیدیم به اونجا . مریم دو تا قرقره خرید . اسمعیل به احمد میگفت شما همیشه واسه خرید قرقره میاید اینجا؟ خداییش من  حوصله ی تو رو تو خرید کردن میبینم خودم عداب وجدان میگیرم . 

پسندها (1)

نظرات (0)