ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

خاطرات سارا

نشستن ساینا

1396/4/21 11:06
نویسنده : نیره
100 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز برای اولین بار ساینا به تنهایی تونست چند دقیقه بشینه البته گاهی هم میخواست بیفته که سارا یا من میگرفتیمش.ساینا کوچولو الان یکی و نصفی دندون داره .طفلک خیلی داره اذیت میشه و کلی کم اشتها شده چون از یه طرف داره دندون در میاره و از یه طرف حساسیت فصلی گرفته و کلی سرفه میکنه و گاهی از شدت سرفه بالا میاره.

دیروز با سارا یه ظرف رو پر از اب کردیم و گذاشتیم پیشش تا اب بازی کنه ،کلی ذوق میکرد.در کل ساینا خیلی خوش اخلاق و خنده رو و پرانژی هست و همش باید یه نفر باهاش بازی کنه .البته به همه ی اینا بغلی بودنش رو هم باید اضافه کنم.

سارای قشنگم هم توشنا پیشرفت خیلی خوبی داشته و الان لول سه هست .شکر خدا دختر زرنگم تو هر کلاسی که میره جز بهترینهاست.

خدا جونم به خاطر همه ی نعمتهای خوبت مخصوصا عزیزایی که بهم دادی ازت ممنونم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مجید
23 تیر 96 1:48
سلام... بی خوابی که سراغ آدم بیاید بنظرم هیچ چیز بهتر از وبگردی نیست که بتواند با احتیاط و آهسته گامهای روح و روانِ ذائقه بی خوابِ لحظه ها را سرگرم کند....امشب که در لحظه های بی خوابی بعد از مدتهایی بسیار زیاد به این مجاز آمده بودم ، بصورت تصادفی این وبلاگ را از فهرست بروز شده های سایت نی نی وبلاگ باز کردم و علاوه بر خواندن صفحه نخست ، چند صفحه را نیز ورق زدم و مسیر مستندی را که از خاطرات اتان با "ساینا" پیموده اید خواندم....مسیر مستندی که همه ی خاطره هایش بوی سیب تازه می دهند و برای هر رهگذری می آموزند چگونه می شود در زلال محبتِ مادرانه ای فرو رفت تا به رویش مهر و زلال محبت ، ایمان آورد ....چگونه می شود حتی لحظه های زایش و رویش نفسهای زندگی را در تاخیر روزها و نفسهایی حبس کرد که از باورهایی مقدس و گرانبها سرچشمه می گیرند و در زلال اعتقاد غوطه ورند.... لطفا عیب ـ واژه هایم را ببخشید بانو ....ببخشید که واقعا" نمی دانم با چه کلمه ای می شود این همه را ، و نیز این نوشتنِ راحت و صمیمی را برای مادری تبریک گفت که با واژه هایی نفیس ، روزهای کودکیِ فرزندش را در دیوارهای این خانه ، لحظه به لحظه و آنچنان آشکار و بدون رمز نوشته است که تمام رهگذران این خانه نیز می توانند ملاحت و نمک سارا و ساینای کوچک اتان را با لبخندـ واژه های مادرانه اتان امضاء کنند....با خواندنِ مادرانه های پرمهری که اینجا دیده می شوند ،حالا من نیز در این لحظات ِ بی خواب، به ترجمه ی سطرهایی پر احساس و آن عاطفه هایی پناه می برم که شما برای فرزندان خود نوشته اید ....واژه هایی که با خواندنشان دلم خیس از هوسی می شود که با آنها بسوی روزهای کودکی ام کشیده می شوم.... واژه هایی مملو از طلوع سپیده ی عشق....سرشار از رویش محبت و لبخند....واژه هایی یکتا در طغیان محبت مادرانه ....واژه هایی که بی نظیرند... واژه هایی که با خواندنشان می شود رابطه ها و لحظه های شیرین مادری را دریافت که با نفسهای گرم و دلنشین کودکانش روییده می شوند و کران تا کران دلش را مملو از لذت روانبخش نسیم می سازند....سرشار از وزیدن نسیم عشق...نسیم محبت....نسیم زندگی....چیزی آکنده از زایش و روییدن یک احساس....چیزی مثل خود ـ خود زندگی.... بهمراه موج و اوج یک لبخند ....چیزی مثل خوشبختی ...چیزی مثل یک طعم ....مثل طعم امنیت....امنیتی که فرصت خوبی را نصیب خیالهای بانو می سازد تا هجاهای یک ترانه را در سکوت لحظه های کسی آواز بخواند......کسی شبیه زیباترین خیال...کسی که بودنش کافی ست تا در تمام ثانیه های زندگی ، آرامشی خارق العاده در زندگی بانو فرا بنشیند....کسی که خشت خشت این خانه را زنی با تمام وجودش بنام سارای خود بنا نهاده و حالا خاطرات ساینا را نیز به ادامه اش سنجاق می کند....خاطراتِ روزانه ی کودکی که بوسه های مادرش خلصه های عاشقی را از آستین چشمهای او بر می دارد....کودکی که پای تمام دلبستگی و وابستگی های زنی را در تعلق خویش گرفته است با مقدس ترین واژه ی عشق....واژه ی مقدسی بنام مــــــــــــادر..... چشمانتان بهشت بانو ! چشمانتان بهشت بخاطر انبوهِ شادمانی هایی که از جانب پروردگار برایتان عطا شده است تا بتوانیدوقتی که زندگی کردن را با طعم و حلاوتِ بودن فرزندانتان تجربه می کنید ، خالقِ لحظه هایی پر امنیت در بودنهای کودکانه ی کودکان اتان باشید....کودکانی که شکی ندارم آنها نیز شما را در تمام آرزوهای طویل و دراز و معصومانه اشان پرستش می کنند و بی انتهایِ مهر ،مهربانی، شکوه و شوکت ، شجاعت ، ایمان ، عطوفت، عشق و در یک کلمه "مادر" بودنِ شما را در خویشتن اشان می فشارند.... آری مادر بودن....همان محبت عظیمی که به تعریفِ هیچ واژه ای نمی آید ، اما می شود در آغوش او ، به سرزمین پاک و بی ریای قصه ها سفر کرد.... سرزمینی که در امنیتِ معصومانه ی روزهای کودکی ، هنوز هم در میانِ قصه هایش ، بچه ها عشق را از سینه مادر خود می نوشند....سرزمینِی پر از قصه های ناب کودکی....جایی که بی نیاز به واژه ها ، جای خالیِ هیچ کلمه و یا حرف یا تعریف دیگری از عشق احساس نمی شود .... سرزمینی که گاه حتی واژه ها نیز قصه عشق را به مدد خیالهای مادرانه ای باز می گویند.....درست بمانند اکنون در اینجا و این دست نوشته ها....مانند دست نوشته های شما بانو....دست نوشته هایی که اگرچه آنها نیز بمانند هر دست نوشته ای، از ترکیب چند جمله ، واژه یا کلمه شکل گرفته اند ، اما صدای نفس زدنهای عاشقانه ای که از درونشان شنیده می شود ، همان دلیلِ بی دلیلی شده اند که آنها را با هر دست نوشته ی دیگری متفاوت می سازد ....دست نوشته هایی که در واج واجِ هر کدامشان می شود به صدای آهنگینِ تپشهای عاشقانه ی دل گوش فرا داد....حتی می شود آنها را دوباره نوشت....دوباره و دوباره می شود آنها را رنگ پاشید....رنگهایی که در تمام این نوشته ها به چشم می ایند...دست نوشته های ساده ای که از رقص انگشتهایی لاغر بر روی صفحه کلید برجای مانده اند تا لحظه هایی عاشقانه را بازگویند ....لحظه هایی که از خیالهای مادرانه ای در هیبت یک زن می جوشند و در حوصله ی خیالهایش می نشینند .... خیالهایی عاشقانه.... خیالهای عاشقانه ی یک زن....زنی که هجای هر واژه ای در میان دست نوشته هایش آبستنِ عشق شده است...آبستن عشق در ورای پرده عشق...آبستنِ عشق در آنسوی خیالهای مادرانه اش.....زنی که سرمه ی محبت را از آستین چشمهایش بر داشته و به پلکِ دست نوشته هایی کشیده است که هر کدامشان قصه ی دیگری دارند.... قصه ای شیرین که تا همیشه های ذهن من فرو می نشیند و با خواندن هر کدام از خاطره هایی که از کودکان خود نوشته است ، من نیز برای مدتی چشمهایم را می بندم و خود را به آن سالهای دور در روزهای کودکی خودم می کشانم ....آن وقت در عالم بچگی خود و با دندانهای یکی در میان ، شروع به بازی کردن با اسباب بازیهای رنگ به رنگی می کنم که هر یک از آنها دنیای کودکانه آن روزهای کودکی ام را شکل داده بود ....با آنکه اسباب بازیهای آن روزها به شیکی و زیبایی و تنوع اسباب بازی امروزها نبودند اما خیال می کنم که قیمتی ترین داشته های من خواهند بود اگر امروز نیز بتوانند مرا برای لحظه هایی هر چند کوتاه اما از دنیای پرهیاهو و پرتوقعی دور کنند که با روزهای معصومیت کودکی فاصله گرفته اند.... آری .... امشب در خانه ی سارا و ساینای کوچک شما ، لمس کردم که چقدر دلم برای روزهای بچگی تنگ شده است و وقتی چشمهایم را در تجسم آن روزها بسته بودم ، خاطراتی از روبروی چشمهایم عبور کردند که در تمام مدتی که از روزهای کودکی ام گذشته است بصورت کامل و از تمام گوشه ی ذهنم محو گردیده بود... خاطراتی که از آن روز در دوباره های ذهنم هیچگاه تا به این لحظه بازسازی نشده بود.... اما امشب در اینجا ، آنچنان به دنیاهای کودکی ام سفر کردم که میان آن لحظه ها ، تمام دنیا را در کرده های خودم و در لبخند مادرم خلاصه می کردم.... حتی برای لحظه ای خیال خودم را با برخی از کرده های سارا که نوشته بودید همسو کرده و بی هیچ واهمه ای از شکستنِ چیزی ، تمام اشیاء پیرامون را وقتی که بر می داشتم ، به دیوار می کوبیدم تا از صدای شکستن اشان خوشحال باشم....امشب در میانِ خیالهای کوتاهی که در دنیای دوباره ی کودکانه ام تجربه کردم ، برایم هیچ شیئ پر ارزش و گرانبها معنا نمی یافت و ارزان بودن یا گران بودن چیزی باعث نمی شد که در هنگامِ به دیوار کوبیدن آن ملاحظه ویژه ای داشته باشم....در آنجا ، یعنی در دنیای کودکانه ی امشب ، آنقدر پاک و شیرین بودم که خیال می کردم اگر دستم را بلند کنم می توانم خدا را محکم بگیرم و با او بازی کنم ...!!...خاطرات روزهایی را بیاد آوردم که تا آسمان فاصله چندانی نبود و یا یک شب اگر مادرم مرا بلند می کرد ، فقط کمی تا رسیدن به ستاره ها فاصله داشتم و خیالم شیرین می شد که اگر یک ذره بزرگ بشوم همه ی ستاره ها را خواهم چید.... سفر در خاطراتِ کودکی ام ، سفر بسیار لذت بخشی بود بانو....اما وقتی طولانی شدن زمانهایی را متوجه شدم که بیشتر از یک ساعت می شود در اینجا و میهمان دیوارهای خانه مجازی اتان بوده ام ، ناگهان خیالهایم رنگ خود را از دست داد و نمی دانم چرا یکهو به دنیای واقعی و اکنون برگشتم و هرچقدر سعی کردم دیگر نتوانستم دنیای آن روزها و حتی شکل بچگی هایم که تا چند لحظه قبل را در آن شمایل می زیستم ، دوباره در درون ذهن بازسازی کنم و یا نمای کاملی حتی از آن اسباب بازیهای کودکی ام را بسازم....برای دوباره ساختن آن کودک که تا مرز رسیدن به ستاره ها رفته بود ، هرچقدر که چشمهایم را محکمتر فشار دادم، بازهم تلاشم به جایی نرسید و برای همین ، تصمیم گرفتم که آن تصورات ملموس را هر چقدر هم که طولانی بشوند در همین خانه پاک و کودکانه سارا و ساینا بیادگار بنویسم که امشب با خاطرات کودکانه آنها آشنا شده ام...خانه ای که از امتداد یافتنِ روزهایش در تاریخ تقریبا طولانی آرشیو تان به امروز ،تا حدودی نشان از ماندگاریِ آن دارد و این یعنی اگر بنا بشود یک روز احساس های پاک کودکانه را دوباره در حد بضاعتِ واژه ای وصف کنم، شاید بتوانم دوباره این یادداشت در اینجا را پیدا کنم و یا حتی این خانه هم بمانند امشب ، بازهم بمانند سکویی مرا به سالهایی دور و دور و دور در میان روزهای کودکی پرتاب کند.... غلطهای املایی ریز و درشت و نیز گنگ بودن برخی از حرفهایم زا ببخشید بانو... با آنکه می دانم حرفهایم خیلی بیشتر از حدّ یک کامنت معمول به درازا کشیده اند ، اما هر چه سعی می کنم چیزی برای ارتباط دادنِ حرفهایم به کلمه پایان پیدا نمی کنم !!!! خیال می کنم که عضله های نوشتن و بدتر از آن عضله های فکر کردن را از دست داده ام....اما هنوز هم نوشتنِ آرزوهای خوب را بلدم و برای پایان بردن حرفهایم به سراغ آرزوهای خوب و همان چیزهایی می روم که تحقق آنها را از صمیم قلب برایتان آرزو می کنم...برایتان لحظه های اطمینان ضمیر و رضایت قلب را در تمام لحظه های زندگی می خواهم که به معنای خوشبختی اند...به معنای لحظه های خوشبخت بودن.... آن روزهای خوشبختی که درونی اند و آن لحظه های خوشبخت که با سرور می آیند و هرگز باز نمی گردند.... برایتان در همه ی روزهای خوشبختی و در تمام لحظه های خوشبخت ، طعم امن خداوند را می خواهم تا مرزهایی بی نهایت.... و در پایان ....حالا دستهای دعایم را به طرف آسمان می گیرم و در قونتِ دستهایم برایتان اعتقاد را می خواهم...اعتقاد به آرامشی که از یاد خداوند در دلها می ریزد و خیالهایتان را با مهر و محبتِ کودکان اتان نوازش می کند ...نوازشی از تلالوء عشق و تا نبض وقت خوبِ سپیده ..... از حرارت ربنایی که عشق را می رویاند و شکفته می کند....عشقی که با آن می شود کران تا کران دل را مملو از لذت روانبخش نسیم ساخت....سرشار از وزیدن نسیم محبت...نسیم دوست داشتن فرزند و دوست داشته شدن....نسیم زندگی....چیزی آکنده از زایش و رویش یک عظمتِ با شکوه....چیزی مثل خود ـ خود زندگی....چیزی مثل خوشبختی ...چیزی مثل یک طعم ....مثل طعم امنیت....طعم امنیت خداوند در امتداد روزهایی باشکوه....تا حرمت ساده عشق .......تا سجود و ربّیَ الاَعلی!...