ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات سارا

خاطرات جا افتاده

1391/7/10 14:39
نویسنده : نیره
130 بازدید
اشتراک گذاری

دختر گلم یه سری از خاطراتت هست که من برات ننوشتم میخوام هر فرصتی که دست داد اونا رو برات بنویسم.

یکی از قشنگترین اون خاطرات خاطره روز تولد تو بود.اره منظورم روز متولد شدنته.اون یه روز گرم و قشنگ تابستون بود.شب قبلش مامانی مهین اومد خونه ما تا فردا صبح با هم بریم بیمارستان کسری ومن برای زایمان طبیعی بستری بشم.هیچ اضطرابی نداشتم فقط واصه دیدن روی گل سارای قشنگم لحظه شماری میکردم.رفتیم بیمارستان خانوم دکتر منو معاینه کرد وگفت همه چیز خوبه میتونید برید واصه زایمان بستری بشید.وقتی رفتم تو سالن زایمان صداهایی که به گوشم رسید بد جور منو ترسوند.وقتی مسول بخش گفت برید مدارکتون رو بدید آقاتون ببرن پایین تشکیل پرونده بدن وخودتون بیاید لباساتون رو عوض کنید سریع از اتاق اومدم بیرون ودر حالی که از ترس گریه میکردم گفتم من اینجا نمیمونم میرم فردا به دکتر خودم میگم بیاد منو سزارین کنه.مامانی مهین در حالیکه داشت گریه میکرد ولی انگار از این تصمیم من خوشحال شده بود.اما باباجون زیاد راضی نبود واین نارضایتی تو چهرش معلوم بود.خلاصه اینکه برگشتیم خونه یه ناهار مختصری خوردیم.بعد منو باباجون تو اتاق خودمون رو تخت خوابیدیم مامانی مهین هم تو اتاق تو.من مثل بعضی روزا که تو تکون نمیخوردی ونگرانم میکردی اون روز هم چون از وقتی از بیمارستان اومده بودیم تکون نمیخوردی کمی نگران بودم.بعد از ظهر که از خواب بیدار شدم یه دفعه دیدم حالم بده.سریع مامانی وباباجون رو صدا کردم وخودمون رو به نزدیک ترین بیمارستان که همون بیمارستان تامین اجتمتعی سر شهرکمون بود رسوندیم.دکترا با دیدن شرایط من سریع منو بستری کردن تو اون لحظات فقط سلامتی تو برام مهم بود ودیگه به ترس از زایمان طبیعی فکر نمیکردم.چیزی نگذشت که منو آماده کردن وبه اتاق عمل بردن .اونجا فهمیدم که قراره شزارینم کنن تا تو سریعتر به دنیا بیای چون جفتت جدا شده بود وخطرناک بود.تو اتاق عمل چون منو از کمر سر کرده بودن همه چیز رو متوجه میشدم.دائم ذکر میگفتم ودعا میکردم .یه دفعه صدای گریه دختر کوچولوی خودم رو شنیدم بی اختیار اشکای منم رو صورتم ریخت وهمین طور از خوشحالیم گریه میکردم.همه پرسنل بخش تعجب کرده بودن واین کار من اینگار براشون تازگی داشت وجالب بود.از دکتر بیهوشی که بالا سرم ایستاده بود پرسیدم :بچم سالمه؟خندید گفت :آره الان میارن خودتم میبینیش بعدم میبرن کاما معاینش میکنن.بعد یکی از پرسنل بخش تو رو که تو یه ملافه پیچیده شده بودی اورد پیشم.اشکام نمیذاشت کامل ببینمت.اونجا برای اولین بار بازوی کوچولوت رو بوسیدم وخیالم راحت شد  که گل کوچولوی قشنگ دیگه بدنیا اومده وبا اومدن خودش یه دنیا خوبی وبرکت رو واصه من واسمعیل به ارمغان آورده.اسمعیل اون شب نتونست تو رو ببینه وفقط من تلفنی بهش گفتم انگشتای سارا کپ انگشتای توست بلند وکشیده.البته بعدا اونا تغییر کرد وبیشتر شبیه انگشتای من شد.فقط خداو من میدونستیم که اسمعیل چه قدر خوشحاله.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)