ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

خاطرات سارا

قبلیه

1391/5/18 7:56
نویسنده : نیره
213 بازدید
اشتراک گذاری

خاطرات سارا

خاطره جدید
1391/3/31 (سارا در این تاریخ 3 سال دارد) ویرایش | حذف



نازنينم الان با باباجون صحبت كردم حالش خوب بود وبهش گفتم اصلا نگران تو نباشه شكر خدا بهونه نميگيري.راستش من در مورد رفتن باباجون بهت توضيح ميدم وميگم كه باباجون خيلي دوست داره والان به خاطر كارش رفته مسافرت دوباره مياد پيشمون.اما تو انگار زياد مايل نيستي در اين مورد صحبت كنيم.ولي من باهات صحبت ميكنم تا ذهنت روشن شه وتصوير ديگه اي از اين موضوع تو ذهنت نداشته باشي.اخه گلم اون روز بهت گفتم سارا باباجون عاشقته .گفتي رفته مسافرت چه طوري عاشقمه؟به خاطر همين نگرانم كه نكنه تو ناراحتي اصلا سراغ باباجون رو نميگيري.اما اميدوارم به خاطر طبع بچگي وسنت باشه كه بهونه نميگيري.فقط اينو بدون دخترم كه من وباباجون واقعا عاشقتيم.

1391/3/30 (سارا در این تاریخ 3 سال دارد) ویرایش | حذف



ساراي نازم امروز سه شنبه هستش باباجون ساعت 6:20 دقيقه صبح اس ام اس داد رسيده بود اكلند.يكشنبه عصر باباجون رفت .البته بعد ظهر تو رو برده بود خونه ماماني طاهره پيش خودش وباهات صحبت كرده بود كه ميخواد بره مسافرت وعصر هم اومد دوباره خداحافظي كنه اما تو با خمير بازيهات مشغول بودي وديگه نرفتي خداحافظي كني من تا حياط باهاش رفتم اما چون اشكم در اومد ديگه نرفتم كوچه راش بندازم.شكر خدا اسمعيل با اس ام اس هايي كه من از صبح بهش داده بودم وخواسته بودم روحيش خوب باشه روحيه خوبي داشت.اميدوارم همين روحيه ادامه پيدا كنه.تو هم گلم كه من از همه بيشتر نگرانت بودم از يكشنبه تا امروز خوب بودي وبهونه نگرفتي اميدوارم همين طور ادامه بدي.البته من در مورد باباجون باهات صحبت كردم وگفتم باباجون خيلي دوست داره وعاشقته الانم رفته مسافرت اما تو تمايلي نداشتي انگار در اين مورد صحبت كنيم اميدوارم چيزي رو تو خودت نريزي گلم.من وبابا جون عاشقتيم.

1391/3/28 (سارا در این تاریخ 3 سال دارد) ویرایش | حذف



ساراي عزيزم ديروز من با يه سك سك اومدم خونه ماماني مهين.تو وباباجون پشت در هال ايستاده بوديد .تو با ديدن سك سك خوشحال شدي ووقتي اونو از من گرفتي گفتي:مگه نگفتم اينورشم آبي باشه.گفتم مامان جان آخه سك سكا يه طرفشون يه رنگه يه طرفشون يه رنگ ديگه.تو عاشق رنگ آبي هستي وهر چي ميخواي ميگي ابي باشه.جايزه آبي وسك سك آبي دوچرخه آبي و....ديشب تو زود خوابت ميومد باباجون وقتي ميخواست بره خونه خودمون اومد رو تخت باهات خداحافظي كرد چشماش پر از اشك شده بود واشك منو هم در اورد.اخه گلم امروز عصر باباجون ميخواد بره نيوزلند.منم ديشب دلم گرفته بود اما ميخوام سعي كنم زياد سخت نگيرم تا انشالله به هيچ كدوممون سخت نگذره.

1391/3/27 (سارا در این تاریخ 3 سال دارد) ویرایش | حذف



آخر هفته اي كه گذشت ما روزاي خوبي رو سه تايي كنار هم داشتيم.پنج شنبه براي خريد يه سري وسايل واصه رفتن بابا جون رفتيم بيرون.وقتي ميخواستيم بريم من به تو گفتم سارا جان ميخواهيم بريم واصه باباجون خريد كنيم كه ميخواد بره مسافرت.اينطوري ميخوام ذهن تو رو واصه رفتن بابا جون آماده كنم.وقتي برگشتيم باباجون چمدونش رو گذاشته بود رو تخت وداشت وسايلش رو جمع ميكرد.تو گفتي باباجون چه كارميكني؟گفت دارم وسايلم رو جمع ميكنم برم مسافرت.تو يه دفعه گفتي :نرو مسافرت اگه بري من دلم برات تنگ ميشه.باباجون گفت :فدات شم اينطوري نگو باباجون.ميدونم كه دلش خيلي گرفت.اما گلم اميدوارم اين روزا به سرعت وبه خوبي بگذره وما هميشه كنار هم باشيم.

1391/3/24 (سارا در این تاریخ 3 سال دارد) ویرایش | حذف



امروز باباجون كلاسش زودتر تموم شده بود ومثل خيلي از چهارشنبه ها كه تو رو مي برد خونه عمه سكينه به من زنگ زد وگفت :سارا رو ببرم خونه عمه اينا قول ميديم پيش ببعي ها نريم.اخه گلم تو عاشق ببعي ها هستي ولي الان ديگه هوا گرم شده ومن ميترسم مثل دفعه قبل كه رفته بودي كك نيشت بزنه وبدنت بپاچه.البته اون دفعه نفهميديم دقيقا به خاطر چي بود چون سه روز از رفتنت خونه عمه گذشته بود كه اون طوري شدي يه احتمالم اين بود كه به توت حساسيت داشته باشي.خلاصه اينكه الان با باباجون رفتيد باغ عمه اينا.خوش بگذره عزيزاي من.

1391/3/24 (سارا در این تاریخ 3 سال دارد) ویرایش | حذف

خصوصی

دختر نازم ميخوام برات از وقتي كه 6 ماهه بودي ومن مرخصي زايمانم تموم شده بود وبايد براي اومدن يا نيومدن سر كار تصميم ميگرفتم.راستش خودم با اينكه كارم رو دوست داشتم وخوب حقوقم هم بد نبود ولي به خاطر تو وطولاني بودن ساعت كاريم هيچ تمايلي براي سر كار برگشتن نداشتم.اما تو همون موقع ها بود كه باباجون گفت من ميخوام واصه ادامه تحصيل برم خارج وخوب بدون شك با توجه به بدهي ها وقسط هايي كه واصه خريد خونه داشتيم وگذران زندگي من حتما بايد ميومدم سركار.براي اولين بار كه تو رو تو كرييرت گذاشتم وگذاشتم رو صندلي عقب تا تست كنم ببينم باباجون ميتونه ببره بياردت (چون بايد ميبرديمت ماماني مهين نگهت داره) خيلي ناراحت بودم.يه مدت اين طوري صبحها باباجون ميبرد وعصرا مياوردت.بعدش ديديم اينطوري سخته وماماني ميگفت سارا پشتش تو كريير عرق ميكنه وميخوايم بذاريمش زمين بخوابه گاهي بيدار ميشه وگريه ميكنه.خلاصه اينكه بعد از يه مدت قرار شد بريم خونه ماماني بمونيم تا تو راحت تر باشي .النم هنوز همين روش ادامه داره وفقط اخر هفته ميريم خونه خودمون گاهي هم يه شب وسط هفته.

1391/3/24 (سارا در این تاریخ 3 سال دارد) ویرایش | حذف



خاله طاهره ميگفت ديروز كه از مدرسه رفتم خونه مامان اينا سارا گفت:مامان اجي چه قدر زود كارش تموم ميشه مامان من چرا انقدر دير كارش تموم ميشه؟برام خيلي جالب بود .با اطمينان بهت ميگم گلم اگه موضوع خارج رفتن باباجون نبود شك نكن كه به خاطر تو كارم رو عوض ميكردم وهر طوري كه شده بود يه كار نيمه وقت پيدا ميكردم.اما الان بايد يه مدت تحمل كنيم گلم تا انشالله كارامون زودتر جور بشه وبتونيم بريم پيش باباجون اونوقت ميتونم وقت بيشتري برات بذارم گل خوشكلم.

1391/3/22 (سارا در این تاریخ 3 سال دارد) ویرایش | حذف

خصوصی

دختر عزيزم الن سر كارم هستم اما همه فكرم پيش توست ودلشوره ونگراني از اينكه نكنه بعد از رفتن باباجون خيلي بهونشو بگيري واذيت بشي داره ديونم ميكنه.از خدا ميخوام خيلي كمكمون كنه گلم

1391/3/21 (سارا در این تاریخ 3 سال دارد) ویرایش | حذف

خصوصی

دختر گلم ديروز عصر وقتي اومدم خونه ماماني ديدم باباجون هم اومده پيشت وتو داري براش نقاشي ميكشي.گفتم سارا يه بوس بده كه دوباره كله كوچولوتو آوردي جلو.اخه تواز بوش خوشت نمياد وجديدا چون وقتي سرت رو مياري جلو ومن ميگم بازم كه كله كوچولو رو آوردي مگه اين لپه؟تو هم خوشت مياد وباز سرت رو مياري جلو.اما ديروز غروب يه بوس ابدار بهم دادي وخودت هم لپ منو يه بوس شبه گازي كردي كه كلي كيف كردم.

1391/3/20 (سارا در این تاریخ 3 سال دارد) ویرایش | حذف

خصوصی

.تو امروز با ستاره وخاله سمانه رفتي خونه عمو درويش اينا خوش باش گلم براي هميشه.

1391/3/20 (سارا در این تاریخ 3 سال دارد) ویرایش | حذف

خصوصی

ساراي عزيزم الان كه داريم به روزاي رفتن باباجون نزديك ميشيم ميخوام وقايع مربوط به اين موضوع رو كه تقريبا از يك سالگي تو شروع شد رو برات بنويسم .نزديك به يكسالگي تو بود كه پذيرش باباجون از دانشگاه مسي نيوزلند داده شد.باباجون از اين موضوع خوشحال بود ولي من كه هميشه مخالف رفتن به خارج از كشور بودم وهميشه سعي ميكردم اسمعيل رو متقاعد كنم تو ايران دكتري بخونه وهيچوقت هم موفق نشدم زياد خوشحال نبودم.اونموقع اسمعيل مشكل زبان هم داشت اول بايد ميرفت اونجا دوره زبان ميگذروند بعد وارد دكتري ميشد.مشكل ويزا هم داشت .براي گرفتن ويزا بايد ميرفت دبي.البته اين قسمت خوب قضيه بود چون سه تايي با هم يه سفر رفتيم دبي وبهمون خوش گذشت .ما تولد يك سالگي تو رو 4 روز زودتر گرفتيم چون تو روز تولد تو دبي بوديم.باباجون قرار بود اواخر مرداد بره.هممون ناراحت بوديم .همه سعي ميكردن اونو از رفتن منصرف كنن.عمو مهدي بهش ميگفت:اگه بري سارا كه بزرگ بشه ازت گله ميكنه كه چرا رفتي وما رو تنها گذاشتي.خلاصه اينكه باباجون به اين حرفا گوش نميدا هر چند كه من ميدونستم تو دل خودش چه بلوايي بر پاست وچه طور داره بين عقل واحساسش مبارزه ميكنه.اون روزا بهار تازه به دنيا اومده بود .جشن دهم بهار رو به خاطر رفتن بابا جلو انداختن.يعني دقيقا شبي كه بابا قرار بود ساعت 3 بره.عصر كه من رفتم خونه وتو وباباجون با ماشين عمو مهدي اومديد خونه.ساك بابا با حالت نيمه باز زمين بود يه سري از وسايلش توش ويه سري زمين بودن.وقتي اومديد اسمعيل گفت من نميرم .تعجب كرده بودم .اون شب ساعت 1 نصفه شب بود كه زنگ زديم دبي وپرواز بابا رو كنسل كرديم بقيه هم تو جشن دهم بهار فهميدن بابا نميره يه سري گفتن چه خوب شد ويه سري گفتن اي بابا چرا نميره.خلاصه خود اسمعيل از همه خوشحالتر بود وميگفت:اخي چه قدر اروم شدم چه خوب شد نرفتم.اون شب رو سه تايي تو بغل هم ديگه به صبح رسونديم.اما اسمعيل  دو سه روز بعدش پشيمون شد وگفت ميخوام برم اما من مخالفت كردم كه منصرف شد.تقريبا يكسال بعد يعني تو خرداد سال 90 دوباره قرار شد اسمعيل بره البته اينباز مدرك زبانش رو داشت وبراي شروع دكتري ميخواست بره.دوتايي با هم قرار گذاشتيم زياد سخت نگيريم وبه همه بگيم واصه كنفرانس 20 روزه ميره تا دو رو بري هامون جو رو سخت تر نكنن.خلاصه اسمعيل رفت .البته اون سري شكر خدا روحيه من خيلي خيلي خوب بود.نگران بوديم كه تو اذيت بشب وبهونه بگيري ولي شكر خدا اصلا بهونه نگرفتي.هنوز يكي دو رو ز از رسيدن اسمعيل به نيوزلند نگذشته بود كه گفت من نميتونم بمونم وميخوام با دانشگاه تصفيه كنم وبرگردم.منم راستش خوشحال شدم گفتم:خوب اسمعيل رفت خودش اين دوري رو تجربه كرد حالا ديگه مياد اينجا به دكتري داخل ميچسبه.البته بگذريم كه اونم مشكلات خودش رو داشت.اما گلم بابا جون  اومد وهنوز يكسال نشده بود كه باز تو عيد گفت:من پذيرش و ويزام داره مهلتش تموم ميشه واين فرصتم داره از دستمون ميره دوباره ميخوام برم.واقعا نميخواستم مانعش بشم.خلاصه قرار گذاشتيم مجددا واصه اين موضوع استخاره كنيم كه مثل همون اولين بار رفتنش كه البته نرفت خوب وخيلي خوب اومد.دلمون گرم شد گفتيم توكل به خدا.خلاصه اينكه گلم الان هم رفتن واصه بابا جونت سخته مخصوصا دوري از تو اما نميتونه از اين موقعيت هم بگذره هر دومون اميدواريم كه زودتر همه چيز درست بشه وبتونيم روزاي خوبي رو كنا هم داشته باشيم.واز خدا ميخوام اين موضوع رو خيلي راحتتر از اون چيزي كه فكر ميكنيم پيش ببره وخصوصا تو گل قشنگمون آسيبي از اين موضوع نبيني.توكل به خدا

1391/3/20 (سارا در این تاریخ 3 سال دارد) ویرایش | حذف



ديروز به سارا گفتم ني ني عروسكت كه ماماني از مشهد خريده كجاست؟جوجه گفت :تو اسباب بازيهاي باباجون.تعجب كردم گفتم اسباب بازيهاي بابا جون كجاست؟گفت تو آشپز خونه ديگه.فهميدم جعبع ابزار اسماعيل رو ميگه.كلي خنديدم ورفتم ديدم اره تو اونه.آخه سارا گاهي با اون جعبه ابزار بازي ميكنه.دو تا پيچ گوشتي داره كه كوچيك وبزرگن يكيشون مامانه يكيشون بچش.يه چيز با مزه ديگه كه الان اومد تو ذهنم اينه كه سارا گاهي وقتي دستاش كثيف ميشه به من ميگه:مامان تنهايي بشور.يعني اينكه برم دستامو خيس كنم بيارم بكشم به دستاي سارا تا تميز بشه.اون روز جوجه داشت كارتون لوك خوش شانسش رو كه خيلي هم دوست داره وهي ميگه بيلي كيد بيلي كيد رو نگاه ميكرد.يه دفعه گفت مامان جيش دارم.رفتم بغلش كنم ببرم دستشويي يه دفعه گفت :مامان نميشه تنهايي جيشم بگيري.خنديدم گفتم اخه جوجه كوچولو تنهايي چه طور جيشت بگيرم.رفتن اسمعيل داره نزديك ميشه.ديروز حال خودش كه خيلي گرفته بود.شكر خدا همه كارا كه داره خوب پيش ميره.اميدوارم اين بار همه چيز عالي پيش بره وزودتر بتونيم در كنار هم به خوبي وخوشي موضوع دكتري اسمعيل رو سپري كنيم.خدايا كمكمون كن خيلي زياد.

1391/3/16 (سارا در این تاریخ 3 سال دارد) ویرایش | حذف



سارا كوچولوي من دوست دارم.ديشب بعد از پنج روز تعطيلي كه خونه خودمون بوديم رفتيم خونه ماماني اينا.اولش وقتي رسيديم اول حصارساطي يه دفعه گفتي :مامان من اينجا رو خيلي دوست دارم.گفتم كجا رو عزيزم گفتي :گفتي اينجا .بابابا جون متوجه شديم حصارساتي رو ميگي.به يه نتيجه ديگه هم رسيدم اونم اينكه تو اگه يه وقتايي دوست نداري بريم خونه ماماني مهين وميگي بريم خونه ماماني طاهره به خاطر اينه كه من ميرم سر كار وتو خونه ماماني مهين تنها ميموني.چون تو اين تعطيلات هر وقت ميگفتم بريم خونه ماماني مهين ميگفتي تو هم پيشم ميموني ؟وقتي ميگفتم آره با رغبت وخوشحالي ميومدي اونجا.ديشب ميگفتي مامان بريم خونمون دلم به اتاقم تنگ شده .دلم به سي ديه لوك خوش شانس وعروسكام تنگ شده.گل مامان اميدوارم وقتي بزرگ شدي ما رو به خاطر اين روزا ببخشي.راستي ديروز سه تايي رفتيم كتابفروشي بهمن وتو يه كتاب به اسم موش موشي انتخاب كردي واز انتخابت خيلي راضي وخوشحال بودي.شبم با همون كتاب تونستم راضيت كنم خونه ماماني مهين بمونيم.من وباباجون عاشقتيم گلم.

1391/3/9 (سارا در این تاریخ 3 سال دارد) ویرایش | حذف



ديروز كه رفتم خونه قبل از اينكه لباسامو درارم سارا گفت مامان بيا بازي منم همونجا رو ايون لباسامو دراوردم وباهم قايموشك بازي كرديم.سارا از اولش تو بازي قايموشك يه كم مشكل داره.ميگه تو ده بيست سي چهل بشمر بعد به جاي اينكه خودش قايم بشه ميدوي ادمو پيدا كنه.خلاصه بعدش هم سارا رفت زير شير آب تا جوراباي منو بشوره كه كلي خودش رو خيس كرد.بعدش هم از باغچه ماماني اينا با هم سبزي چيديم ومن اسم سبزيها ودرختا رو به سارا ياد ميدادم.از اينكه يه چيزي رو بهش آموزش ميدي خيلي خوشش مياد.وقتي لباساشو براش عوض كردم اون پيرهن صورتي گلدارش رو كه دايي مرتضي واصش آورده بود رو پوشوندم قربونش برم خيلي بهش مياد والان كه ياد اون تيپش افتادم دلم بيشتر براش تنگ شده.دوست دارم دختر گلم بوس .

1391/3/8 (سارا در این تاریخ 2 سال و 11 ماه دارد) ویرایش | حذف



ساراي عزيزم الان داشتم بهت فكر ميكردم گلم.يه لحظه دلم براي تمام لحظات پيشت بودن تنگ شد.فكر ميكنم وقتي انشالله بزرگتر بشي دلم واصه اين روزات تنگ ميشه.هر چند كه هر روز از روز قبل واصه ما شيرين وشيرين تر ميشي.فقط خدا ميدونه كه چه قدر دوست دارم.شايد يه روزي به خاطر اينكه روزاي پيش تو بودن رو از هر دومون دريغ كردم به خاطر كارم از دست خودم ناراحت بشم.اما اينو بدون گلم كه بيشترش به خاطر قضيه دكتري باباجونه.انشالله به خير وخوشي اين قضيه پشت سر گذاشته بشه اونوقت شايد بتونم دل از كار بكنم وبيشتر پيشت بمونم.تك ستاره اسمون زندگي من وبابا دوست داريم .اينو از طرف خودم و باباجونت گفتم.

1391/3/7 (سارا در این تاریخ 2 سال و 11 ماه دارد) ویرایش | حذف



ساراي گلم ديروز رو به خاطر حساسيت فصلي كه متاسفانه از امسال دچارش شده وتو اين وادي مامان باباش رو تنها نگذاشته بد قلق بود.البته بچم بدنش هم يه سري دون زده بود كه ميخاريدن واذيتش ميكردن.من سعي كردم با زدن كالامين خارششون رو بهتر كنم كه سارا به خاطر اين كار كلي گريه كرد.البته بعدش بردمش پارك خاله تهمينه هم رفت شكيبا رو اورد با هم بازي كردن.تو پارك وقتي منتظر اومدن شكيبا بوديم من گفتم سارا شايد شكيبا نبوده.اما بچم خودش رو اميدوار ميكرد وميگفت :حتما شكيبا داره اماده ميشه..حتما الان تو راه دارن ميان.خلاصه بعدش هم برديمشون خونه با هم بازي كردن.شب وقتي فاطمه گفت سارا بابات اومد.بچم انقدر خوشحال بود وهي ميگفت :بابا جون من باباجون من؟خدايا خودت ميدوني كه سارا واسمعيل چه قدر همديگرو دوست دارن خودت كمكمون كن. راستي داشت يادم ميرفت ديروز جواب آزمايشات سارا رو بردم دكترش ديد شكر خدا همه چيز خوب بود.وگفت اگه نتونستيد ازمايش انگلش رو هم بگيريد مشكلي نيست چون اگر داشت علائم اون ديده ميشد.

1391/3/6 (سارا در این تاریخ 2 سال و 11 ماه دارد) ویرایش | حذف



جوجه كوچولوي مامان دلم برات تنگ شده.ديروز ساعت يازده بيدار شدي وتا بيدار شدي گفتي مامان بيدار شو ديگه روز شده.گاهي هم وقتي از من حرصت ميگيره ميگي :ديون.ميگم سارا به من ميگي .ميگي گفتم ديون نگفتم ديونه.قربونت بره مامان گلم.

1391/3/3 (سارا در این تاریخ 2 سال و 11 ماه دارد) ویرایش | حذف



سه شبه كه خاله طاهره به خاطر كورتاژ اومده خونه ماماني مهين مونده.شب اول گفتم طاهره الانه كه سارا بياد از رو تخت بكشتت پايين بگه ما ميخوايم بخوابيم.اما ماشالله بچم عاقلتر از اين حرفاست.شب كه ميخواستيم بخوابيم گفت:مامان بريم رو تخت كارتن بذار بخوابيم اخه جوجم عادت داره شب باديدن كارتون بخوابه .گفتم مامان جان ببين خاله طاهره اوف شده بايد رو تخت بخوابه.گفت باشه وخوابيد برام خيلي جالب بود الانم سه شبه كه بدون ديدن كارتون ميخوابه.ديشب ساعت 2.5 نصفه شب بيدار شدم ديدم سارا پيشم نيست رفتم تو حال ديدم جوجم پيش مامان خوابيده بغلش كردم اوردم پيش خودم.گويا شب من زودتر خوابم برده سارا رفته پيش مامان خوابيده.خيلي دوست دارم جوجه كوچولوي من.

1391/3/1 (سارا در این تاریخ 2 سال و 11 ماه دارد) ویرایش | حذف

خصوصی

ادامه ازمايشات سارا كوچولوي من از نظر ازمايش ادرار ومدفوع تموم شد.بگذريم كه من با چه وضعيتي مدفوع از جوجه ميگرفتم وصبح اول وقت ميبردم از مايشگاه.الان ازمايش سه تا چسب كه بايد بزنيم در ماي بي بيش از پشت (مقعدش)وبعد از چند دقيقه بكنيم بزنيم رو شيشه مونده كه جوجه هر چي بهش ميگم همكاري نميكنه فكر كنم اخر سر بايد زوركي اين كار رو بكنيم.جديدا ياد گرفته گاهي براي شيطنت به جاي ماي بي بي ميگه كون.اون روز ميگفت چاق شدم گفتم كجات:با خنده هي ميگفت كونم كونم.منم خندم گرفته بود نميتونستم چيزي بگم.از دست اين جوجه كوچولو.

1391/2/25 (سارا در این تاریخ 2 سال و 11 ماه دارد) ویرایش | حذف

خصوصی

ساراي مامان ديشب باباجون تلافي روز قبل رو در اورد.وقتي اومد با عذر خواهي اومد ويه سري كامل لوازم ارايش ماي ويه جعبه لوازم ارايش خريده بود .من اول نمي خواستم كادوشو بگيرم ولي دلم نيومد چون همش ميگفت من ديروز منتظر بودم شما از خونه افسر خاله بيايد ببرمتون شام بيرون .بعدش هم تو رو برد خونه ماماني طاهره ويه شاخه گل ياس ويه شاخه گل رز صورتي چيديد وتو آوردي دادي به من.خيلي خوشحال شدم چه قدر خوب بود اگه همين كار رو اسمعيل روز قبل ميكرد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)