ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

خاطرات سارا

عاشورای سال 91

1391/9/6 11:27
نویسنده : نیره
141 بازدید
اشتراک گذاری
چهارشنبه که برای تعطیلات عاشورای 91 رفتیم خونه.اسمعیل پیشنهاد کرد تخت سارا رو جابه جا کنیم چون پیش پنجره خیلی سوز میاد ودختر کوچولوی ما که دیگه ماشالله بزرگ شده ورو تخت خودش میخوابه سرما میخوره.خلاصه یه خونه تکونی کوچولو داشتیم.به سارا گفتیم برو نقاشی بکش هر وقت اتاقت مرتب شد صدات میکنیم.اونم رنگ آمیزی میکرد وهی میگفت :اتاقم آماده شده بیام؟خلاصه اینکه سر این جدا شدن خواب سارا هم کلی تا حالا خندیدیم.اون شب بچم اومد به ما گفت:شما چاییتونو نخوردید چرا اومدید بخوابید؟اسمعیل گفت باباجون خوردیم اونو دیگه نمیخوریم.بعد گفت :بعدا نگید چرا؟کلی با خودمون خندیدیم.یه بار دیگه هم اومد پیش در اتاق ما واستاد وگفت:شما کمد که دارید ولی عروسک نداری.بچم میخواست یه جوری دل خودش رو خالی کنه.البته ماشالله بچم خیلی خوب همکاری کرده وهمش میگه هر کس اتاق خودش بخوابه.روز عاشورا خیلی خوشحال بود چون کلی گاو وگوسفند رو که قرار بود قربونی بشن رودید.از صدای طبل خوشش نمی یومد وانگار میترسید ومیگفت این صدا رو دوست ندارم.وقتیهم که سر گوسفند رو بریدن برای اولین بار بود که حس کردم از دیدن این صحنه ترسید.به اسمعیل گفتم بغلش کرد.شب قبل از تاسوعا بردیم یه جفت بوت سرخابی براش خریدیم که خیلی با کلاهش ست بود.الان وقتی یاد تیپ دیروزش میوفتم با اون کاپشن سرمه ایش دلم براش غش میره.خیلی دوست دارم گل قشنگ.
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)