ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه سن داره

خاطرات سارا

اولین برف زمستانی

امروز اولین برف امسال بارید و زمین رو سفید پوش کرد. هر سال با باریدن برف اینجا خیلی خوشحال میشدم ولی راستش امسال با سرد شدن هوا و باریدن برف یه کم نگران میشم چون اگه خدا بخواد یکی دو هفته دیگه یه جوجه کوچولو به جمعمون اضافه میشه و با سرد شدن هوا احساس میکنم یه کم سخت تر میشه کارا. از خدا مبخوام به خاطردو تا جوجمون بیشتر و بیشتر کمکمون کنه.  سارای گلم دیروز صبح که از خواب بیدار شد ،هنوز تو جاش بود که منو صدا کرد و گفت مامان دندون ویگیلیم افتاد. این دهمین دندون شبری جوجه کوچولومونه که افتاد. جوجه اونم گذاشت زیر سرش تا توس فری براش هدیه بیاره. صبح که بیدار شد ،دید 2 دلار براش اورده.  خدای مهربونم به حرمت همه نعمتهات و مهربونیهات ،...
8 آذر 1395

جشن بی بی شاور ساینا

امروز هم یه روز قشنگ و به یادموندنی تو میزولا بود برامون. دوستای خوب و مهربون من تو گر نت جشن گرفته بودن واسه ساینا. اسمعیل من و سارا رو برد گذاشت اونجا ،اواسط مراسم بود که خودش هم اومد. هر سه مون کلی سورپرایر شدیم یه عالمه هدیه واسه ساینا و کلی هم هدیه خوب واسه سارا.  خدایا ممنون که همیشه ادمای خوب و مهربونت رو سر راه ما قر ار میدی. اینا چه قلبای بزرگ و مهربونی دارن ،چه قدر چیز میشه ازشون یاد گرفت.  راستی یه دو هفته ای میشه که به لطف خدا ماشین خریدیم. به لطف خودش همه چیز واسه اومدن ساینا داره مهیا مبشه.  خداجونم همیشه هوامون رو داشتی لطفا بیشتر و بیشتر داشته باش. و واسه همه اونایی که دلشون واسه شاد کردن دل دیگران میتپه ...
28 آبان 1395

انتظار برای اومدن ساینا

این روزا سارا منتظر اومدن سایناست. اون روز میگفت مامان کاش زودتر به دنیا بیاد ساینا. گفتم مامان جون دعا کن به موقع به دنیا بیاد ،الان خیلی زوده .اخه ساینا الان همش 29 هفته داره.  امروز سونوگرافی کردم ،جوجه کوچولو انقدر تکون میخوره و ورجه و ورجه میکرد که دکتر همش میگفت دائم در حال تکون خوردنه. دائم دستاش رو میبرد رو صورتش حتی انگشتش رو هم دیدم که داره مک میزنه.  الهی من قربون فرشته کوچولوهای قشنگم برم. از خدا میخوام که بچه های همه رو براشون حفظ کنه مال ما رم همانطور.  خدایا همه چیز و همه کسم رو به خودت میسپارم  
7 مهر 1395

تابستان 95 هم گذشت(2016)

تابستون امسال اوقات خیلی خوب و شادی رو تو ایران کنار خانواده هامون داشتیم. ما روز اخر مدرسه سارا رفتیم ایران و یه تعطیلات 70 روزه خیلی خوب رو به لطف خدا سپری کردیم. الان پنج روزه که برگشتیم میزولا و فردا اولین روز مدارس و دانشگاه.  تو ايران همه بخدمت لطف داشتن و همش مهمونی و دور همی داشتیم. واسه سارا دو تا تولد گرفتیم یکی مامان اینا گرفتن براش و یکی هم با تولد بهار خونه عمو علی گرفتیم. تولد من هم یه سورپرایز بزرگ از طرف مرتضی بود.  سارا تمام وقت با بچه ها بازی میکرد و حسابی مشغول بود بچم.  خدایا شکرت به خاطر همه لحظات خیلی قشنگ که کنار عزیرامون داشتیم ازت ممنونیم و ارزو میکنیم بازم بتونیم به شادی و سلامتی کنارشون باشیم و...
8 شهريور 1395

اولین تکون نی نی مون

امروز سارا اولین تکون خوردن ساینا رو تجربه کرد. انقدر براش جالب و عجیب بود که از هیجان داد زد:مامان.و گریه کرد.  به محض اینکه اسمعیل اومد سریع براش تعریف کرد و خیلی خوشحال بود.  البته ساینا جزقله از هشت هفتگی حرکاتش از داخل واسه من ملموس بود ولی امروز اولین روزی بود که به وضوح میشد از بیرون حس کرد حرکاتش رو.  خدای مهربون همه چیز رو به خودت میسپارم و امیدوارم اومدن ساینا پر از خیر و برکت و شادی برامون باشه. 
18 مرداد 1395

تابستان 1395 یا 2016

سارای گلم این روزا وقتی میبینم کنار فامیل و هم سن و سالات خوشحالی و لذت میبری کلی کیف میکنم. دیروز ازم میپرسیدی :مامان وقتی فرست گریدم رو هم تموم کنم باز تابستون میایم ایران؟راستش نمیدونم عزیز دلم.  از این تابستون باید هممون حسابی استفاده کنیم ،نمیدونم کی دوباره خدا بخواد و بتونیم بیایم کنار عزیزامون.  چند هفته پیش جنسیت نی نی کوچولومون معلوم شد ،درست وقتی که 13 هفته و پنج روزه بود. وقتی بهت گفتم نینیمون دختره کلی خوشحال شدی و ذوق کردی. گاهی هم میشینی و باهاش صحبت میکنی. قربون اجی ساینا گفتنت بره مامان. خوش به حال ساینای عزیزم که خدا یه ابجی مهربون مثل تو بهش داده.
23 تير 1395

یه خبر خوب واسه سارای گلم

امروز مامان و بابا یه خبر خوب واسه تو داشتن .تازه از مدرسه اومده بودی ومشغول خوردن ماکارونی بودی که باباجون هم از دانشگاه اومد. به محض اینکه رسید گفت:من و مامان جون یه خبر خوب برات داریم. من گفتم بیا بشین تو بغلم تا بابا جون بهت بگه. وقتی شنیدی انقدر من و بغل کردی و تو گوشم خندیدی که صدای خنده هات یکی از قشنگ ترین صدا هایی که تا همیشه تو گوشم باقی میمونه.اره گلم یه نو نی جدید تو راه دارم.  مامان و بابا عاشقتن دخترم 
15 ارديبهشت 1395

یکسال گذشت

امروز دقیقا یکسال از اومدنمون به امریکا میگذره. برف نسبتا شدیدی در حال باریدنه. و همه جا سفید پوش. اینجا حسابی برف و زمستون رو دیدیم.  تو این یکسال گذشته ،شکر خدا روزها خیلی خوب و پر باری رو پشت سر گذاشتیم. اسمعیل تو درسهاش موفق بوده و سارا پیشرفت قابل تحسینی تو یادگیری زبان داشته و البته همینطور الفبای فارسی. منم از پیشرفت زبانم راضی هستم.  تو میزولا واقعا همه یه فصلها رو به خوبی میشه دید و به نظر من هر کدوم قشنگیه خاص خودش رو داره. واقعا نمیتونم بگم کدوم قشنگتر بوده. ما الان دیگه هر چهار فصل رو اینجا تجربه کردیم.  خدایا ازت میخوام ،بعد از اتمام درس اسمعیل تو میزولا هم، وقتی به عقب برمیگردیم همه یه دوران اینجا بودن برام...
27 دی 1394

چرا من خواهر و برادر ندارم

دیروز برای اولین بار به طور جدی،سارا به اسمعیل گفت:بابا چرا من خواهر یا برادر ندارم که باهاش بازی کنم حوصلم سر میره.  تا حالا به تنها بودن سارا خیلی فکر نکرده بودم ولی راستش از وقتی اومدیم امریکا نگران این موضوع میشم گاهی.  سارا و اسمعیل یه عروسک کوچولو رو برداشتن و اسمش رو گذاشتن سینا و هر دوشون به جاش صحبت میکنن گاهی خ،خیلی جالبه.  اگرچه سارا همیشه میگه من خواهر دوست دارم. تو ایرانم که بودیم هر وقت لباسای بچه گیاش رو میدید میگفت مامان من یه خواهر میخوام که اینا رو بپوشونم تنش.   
21 دی 1394