ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

خاطرات سارا

عید اول در امریکا

امسال اولین سالیه که ما عید رو امریکا هستیم. امسال برای اولین بار من سبزه ریختم. روز اخر سال 93من رفتم یه سری ظرف وظروف خریدم. عصر هم چون اسمعیل امتحان داشت با سارا رفتیم البرسون وشرینی وشکلات و میوه خریدیم. روز جمعه اسمعیل تا سه کلاس داشت من و سارا هم تا ظهر پیش دبستان بودیم. وقتی با سارا اومدیم خونه اول میز عید رو چیدیم بعد دوش گرفتیم ولباس نو پوشیدیم .اسمعیل وقتی اومد خونه با دیدن ما که حسابی اماده رسیدن سال نو شده بودیم هیجان زده شد .راستش من دلم میخواست حال و هوای عید رو مپل ایران داشته باشیم تازه شب قبلش با سارا تخم مرغ هم رنگ کرده بودیم. وقتی عکس هامون رو واسه مامان اینا فرستادم همه با دیدن اینکه ما عید گرفتیم خیلی خوشحال شدن. بعد از ...
10 فروردين 1394

گفتگو با خدا

تو این روزا من سرم خیلی خلوت تر از روزاییه که تو ایران بودم.هم فرصت بیشتری دارم وبا سارا بازی میکنم هم فرصت خونه داریم بیشتره و هم به پیاده روی میرسم.همیشه پیاده روی یکی از ورزشهای مورد علاقه من بوده ولی متاسفانه به ختطر تنبلی تو ورزش کردن همیشه به دلایل مختلف انجام ندادمش.اینجا چون دیگه هیچ بهونه ای برای ورزش نکردن ندارم پیاده روی رو انجام مبدم.خیلی هم بهم میچسبه.محیط اروم و با صفای اینجا واقعا جون داده واسه پیاده روی.یه حسن دیگه پیباده روب غیر از فواید جسمانیش اینه که روحیه ادم رو بهتر میکنه.مخصوصا چون تنها میرم حسابی فرصت دارم با خودم و خدا خلوت کنم و بتهاس ثحبت کنم.امروز تو صحبتهام به این نتیجه رسیدم که زندگیهذما مثل یه کتاب نوشته شدست م...
19 اسفند 1393

این روزها تو میسولا

تو این روزای بارونیه میسولا من همراه سارا میرم پیش دبستانی .این طوری هم واسه سارا خوبه چون راحت تر با محیط کنار میادو هم خودم بیشتر تو محیطم و واسه زبانم خوبه.الان که من دارم مطلب میذارم سارا مشغول کشیدن نقاشی رو یه تابلویه.
20 بهمن 1393

افتادن اولین دندان شیری

ر۲۵دیماه۹۳دقیقا روزی که قرار بود برای اومدن به امریکا به فرودگاه بریم،اولین دندون شیری دختر گلم لق شد.سارا به من گفت مامان وقتی دندونم بیوفته باید بذارمش زیر بالشتم تا فرشته برام هدیه بیاره.گفتم اره گلم وقتی افتاد این کار رو میکنیم.چندروز از اومدنمون گذشته بود که سارا تو فروشگاه والمارت گفت مامان خدا کنه فرشته واسه من تاج السا بیاره.بکی دو روز بعدش من تو اشپزخونه بودم که سارا اومد گفت مامان دندونم خیلی لق شده.بعد از چند لحظه دوید اومد گفت مامان دندونم افتاد.بغلش کردم و بوسیدم.اسمعیل هم خیلی خوشحال شد.دندون سارا رو گذاشتیم لای دستمال کاغذی وگذاشتیم زیر بالشتش.صبح که بیدارشدیم دیدیم فرشته مهربون یه تاج السایی خوشکل واسه سارا اورده.   &nbs...
15 بهمن 1393

اولین روز پیش دبستانی تو میسولا

الان من تو پیش دبستانی سارا نشستم و یارا مشغغوله بازی با یه کلبه اسباب بازبه.اون الان از اومدنش به پیش دبستانی احساس خوشحالی میکنه.امروز ده روزه که ما به امریکا اومدیم.اولبن روز کلاس درس اسمعیل هم هیت.محیط ابنجا خیلی خوبه و مردم خیلی مهربونن.امیدوارذم بله لطف خدا همه چیز خیلی خوب پیش بره.حتی بهتر از اون چیزی که فکرش رو میکنیم
6 بهمن 1393

سلام امریکا

بالاخره بعد از پیچ وخم های زیاد رسیدیم به امریکا.الان دومین روزیه که اینجا هستیم.من هنوز گاهی احساس میکنم تو خوابم وهمه ابنا رو دارم خواب میبینم.نه به ابن خاطر که اومدن به امربکا برام یه ارزو بوده نه.بلکه به خاطر اینکه هیچ وقت تو زندگیم فکر نمیکردم که یه روز تو امریکا زندگی کنم.این روزها با وجودبکه دوری از عزیزامون برامون سخته اما جاذبه های این سفر ودیدن مناظر زیبای میسولا برامون خیلی جالبه.لحظه جدا شدن از خانواده سخت ترین لحظه این سفر بود.مخصوصا لحظاتی که سارای گلم تو مسیر رسیدن به فرودگاه امام به خاطر جدا شدن از بقیه ودیدن گریه اونا گریه میکرد.وبه من میگفت دلم واسه مامانی مهین وخاله تهمینه تنگ میشه.ولی شکر خدا بعد از اروم شدنش دیگه بهونه ن...
29 دی 1393

لحظه های رفتن نزدیکه

این روزا در گیر جمع وجور کردن کارهای سفرمون هستیم.حدود یک ماهی میشه که من سر کار نمیرم واسه خاطر همین خودم سارا رو میبرم پیشس دبستانی و ظهر میرم میارمش.فردا قراره واسه سارا جشن خداحافظی بگیرن.واسه جوجه قشنگم یه لباس عروس خوشکل خریدم که خیلی دوسش داره و فردا قراره اونو بپوشه.
21 دی 1393

رفتنمون داره نزدیک میشه

گل مامان از اینکه مامان دیر به دیر برات مینویسه مامانو ببخش.راستش وقت کم میارم این روزا.از یه طرف کارای شرکت رو باید جمع کنم وتحویل بدم از یه طرف کارای رفتنمونو مهمونیها و.... امروز میخوام از شیرین زبونیهات تو سفر ارمنستان بنویسم.اولا که تو این سفر به هر سه تامون حسابی خوش گذشت خدا کنه خاطراتش تویادت بمونه.کلی که تو هواپیما با هم ابرا رو نگاه کردیم ومنظره ای خیلی قشنگ که تا حالا ندیده بودی رو با هم دیدیم.تو انقدر خوشحال بودی که گفتی:مامان یادمون باشه یه کادو واسه خدا بخریم. قربون شیرین زبونیهات بره مامان. اونجا تو یه فروشگاه دیدم با یه کلاه مشغولی.گفتم سارار داری چه کار میکنی بیا پیش من.گفتی:دارم تمرین بافت سه تایی میکنم.کلی با این ...
12 آذر 1393

حبه انگور هم به دنیا اومد

امروز من سارا رو به خاطر کسالتی که داشت با خودم اوردم شرکت تا اگه حالش خوب نبود ببرمش دکتر .حدود یک هفته ای میشه که دخترم حال نداره.امیدوارم هر چه زودتر خوب خوب بشه.بچم با وجود کسالتش هر روز میره پیش دبستانی الهی مامان قربون شکلت بره گلم.امروز نی نی خاله تهمینه که ما حبه انگور صداش میکنیم امروز به دنیا اومده دلم واصه دیدنش داره پر میزنه. بوس این دفعه واصه خاله تهمینه و نینی گلش.
29 مهر 1393