ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

خاطرات سارا

قربونت برم

قربونت برم گلم صبح که بیدار شدم بیام سر کار تو هم بیدار شدی گفتی میخوای بری سر کار گفتم آره عزیزم.بعد اومدم کنارت دراز کشیدم تا تو خوابت ببره.تو محکم بغلم کرده بودی منم تکون نمیخوردم که تو ارامش داشته باشی.یه دفعه خودت گفتی مامان برو  دیرت نشه.قربون دختر فهمیدم برم الهی.راستی یه بوس لپی خوشکلم بهم دادی که دلم حال اومد.بووووووووووس واصه سارا
5 مهر 1391

اولین تبریک تولد به باباجون

دیروز تولد باباجون بود وقتی من وتو از خواب بیدار شدیم تقریبا ظهر شده بود.تو به من گفتی مامان بیدار شو ظهر شده .من که هنوز خوابم میومد گفتم:برو باباجون تو هاله.تو رفتی اومدی گفتی:بابا جون نیست رفته دانشگاه.گفتم نه عزیزم امروز تعطیله حتما رفته پایین ورزش کنه.بعد بهت گفتم امروز تولد باباجونه وقتی اومد بدو بغلش کن بگو تولدت مبارک.تو همین حین باباجون درو باز کرد اومد تو .توگفتی باباجون تولدت مبارک.اسمعیل انقدر خوشحال شده بود که محکم تو رو بغل کرده بود ومی بوسیدو بهت میگفت سارا امروز تولد منه یه بوس لپی بهم بده دیگه.آخه جوجه کوچولو تو خیلی از بوس بدت میاد وتا یکی از صورتت بوس کنه سریع پاک میکنی.
1 مهر 1391

خوش بگذره گلم

یکی دو ساعت قبل زنگ زدم با باباجون رفته بودید گاوداری عمو محمد   از صدات معلوم بود که خیلی خوشحالی وحسابی داره بهت خوش میگذره.هر چند که جوجه کوچولو راضی نشدی با من صحبت کنی ولی صدات میومد . ...
29 شهريور 1391

روز دختر مبارک

دیروز تولد حضرت معصومه وروز دختر بود.من و باباجون قرار بود تو رو شام ببریم بیرون بعدش هم بریم واصت لباس بخریم.اما من نظرم عوض شد به باباجون گفتم اومدنی واصه سارا یه چیزی میخرم تا سر فرصت لباساش رو بخریم.وقتی از سر کار می اومدم خونه رفتم یه کیک وچند تا بادکنک با فشفشه واصت خریدم.وقتی اومدم خونه تو بدون لباس بودی مثل بعضی وقتها که دوست داری لباسات رو نپوشی.بعد سه تایی روز دختر رو جشن گرفتیم وکلی بهمون خوش گذشت.باباجون ازت فیلم گرفت ولی بعد دید فیلم سیو نشده به خاطر همین دوباره مراسم رو به طور مختصر تکرار کردیم ویه فیلم کوچولو ازت گرفتیم تو خیلی خوشحال بودی ومی گفتی من کادوم رو میارم خونه مامانی اینا.البته منظورت همون کیکت بود.جوجه ...
29 شهريور 1391

مسواک کردن

پنج شنبه وقتی بردمت دستشویی طبق معمول شلنگ آب رو برداشتی ومشغول آب بازی شدی.منم از فرصت استفاده کردم تا دندونام رو مسواک کنم.یه دفعه تو گفتی مامان جون اون مسواک صورتیم رو بیار منم دندونام رو مسواک کنم.گفتم اون مسواک صورتیت کثیف شده بود انداختم دور .رفتم اون مسواکی رو که باباجون از مسافرت برات آورده بود رو اوردم.هی مسواکت رو خیس میکردی وآبش رو میخوردی.دیدم به  این زودی ها از بازی سیر نمیشی.گفتم من میرم کارت تموم شد صدام کن بیام ببرمت.بعد از چند دقیقه دیدم اومدی بیرون.گفتم پس مسواکت کو .گفتی:گذاشتم اونجا.فکر کردم انداختیش تو سینک.رفتم دیدم قشنگ درش رو بستی گذاشتی پیش مسواکای ما.تعجب کردم گفتم چه طور گذاشتی .پاهات رو بلند کردی گفتی اینطوری...
19 شهريور 1391

دلم واصه این روزا تنگ میشه

شیرین زبونم روز به روز با اون زبون شیرین ولهجه قشنگت داری بیشتر دله من وباباجون رو می بری.میدونم که یه وقتی دلم واصه این روزا تنگ میشه.دیروز عصر با هم بازی میکردیم تو فروشنده شده بودی ومن خریدار.وقتی گفتم آقا این اسباب بازی رو واصه دخترم میخوام جایزه بگیرم قیمتش چند میشه ؟یه دفعه گفتی 1000 تومن خیلی برام جالب بود اصلا فکر نمی کردم بدونی قیمتش چند میشه یعنی چی.دارم سعی میکنم تو همین بازیها که تو هم خیلی دوستشون داری یه چیزایی رو بهت آموزش بدم.دیشب ساعت نزدیک 2 نصفه شب بود که اومدی رو تخت پیش من .گفتم میخوای پیش من بخوابی گفتی باشه.چند لحظه بعد گفتی میرم تو هال پیش باباجون اخه دلم براش تنگ میشه.رفتی ولی باز طاقت نیاوردی برگشتی پیش من خوابیدی.آ...
7 شهريور 1391

مسافرت به مشهد و گرگان

هفته پیش تعطیلات تابستونی شرکت بود .ما به همراه خاله طاهره اینا وخاله تهمینه اینا ومامانی وداییش تب رفتیم مسافرت.این اولین مسافرت با ماشین جدیدمون بود.سارا هم خوشحال وخوش اخلاق بود.تو مسیر کلی شیرین زبونی میکرد وما رو مشغول کرده بود.یه اهنگ از آهنگ های قدیمی رو که مورد علاقه اسمعیل هم بود سارا عاشقش شده بود ودائم میگفت :باباجون آهنگ منو بذار اون آهنگه وای که دیوانه شدم میروی از سلی بود.بین راه هم گاهی میگفت باباجون دوست دارم یا باباجون من عاشقه دنیاتم.خاله طاهره میگفت سارا تو خیلی زبون باز وشیرین زبونی اسمعیل میگفت نه بچم زبون باز نیست مهربونه.گاهی هم که از دستمون عصبانی میشدی میگفتی:زهر مار زهر مار.اینقدر شیرین وقشنگ میگفتی که آدم دلش نمی ی...
6 شهريور 1391

خاطرات قبلی

خاطرات سارا خاطره جدید 1391/5/17 (سارا در این تاریخ 3 سال و 2 ماه دارد) ویرایش | حذف اخرين خاطرت تو ني ني سايت دختر گلم چند روزيه كه برات وبلاگ درست كردم .اين اخرين باريه كه برات اينجا يادداشت ميذارم.خيلي دلم ميخواد بتونم خاطراتت رو از اينجا به وب لاگت انتقال بدم ولي مطمئن نيستم عملي باشه بايد امتحان كنم.خيلي دوست دارم گلم 1391/5/11 (سارا در این تاریخ 3 سال و 2 ماه دارد) ویرایش | حذف ميخوام در مورد كاراي ديروزت برات بنويسم.البته اين كارات در حاليكه با توجه به سن وسالت خيلي شيرين بودن ولي اصلا كارهاي خوبي نبودن.لطفا تكرار نشه. ديروز عصر خونه ماماني مهين بوديم خاله طاهره هم...
25 مرداد 1391

اولین تنها موندنت تو خونه

دیروز عصر باباجون رفتن تا ماشین جدیدمون رو که یه ال ٩٠ سفیدو خوشکله رو تحویل بگیره   من وتو حسابی بادکنک بازی کردیم ومن مثل گزارش گرا تو رو تشویق میکردم که نذاری بادکنکت بیوفته وتو حسابی کیف میکردی.بعدش نشستی به نگاه کردنه شبکه پویا.هر چی گفتم سارا بیا با هم بریم آرایشگاه من صورتم رو مرتب کنم راضی نشدی.گفتم پس من برم تو خونه میمونی ؟گفتی آره.خیلی مردد بودم نگران بودم نکنه جیشت بگیره و...البته تو شکر خدا اصلا بچه خرابکار ی نیستی.خلاصه توکل کردم به خدا .واصت رو میز آب و بیسکوییت گذاشتم و گفتم من زنگ زدم حتما گوشی رو بردار.از آرایشگاه بهت زنگ زدم گفتی:دارم پسر شجاع نگاه میکنم.ماشاالله خیلی راحت وبا اعتماد به نفس بودی .خیالم راحت شد وکارم...
24 مرداد 1391

دیگه تو حموم گریه نکردی

دیروز دوباره با باباجون رفتی حموم.همیشه موقع اب ریختن تو سرت وشامپو کردن موهات غر غر وگریه میکردی.دیروز که تو حموم بودید دیدم دوتایی دارید منو صدا میزنید اومدم دیدم تو ایستادی وباباجون میگه دخترم اماده ای موهات رو بشورم .بعد حسابی موهات رو شامپو کرد وتو هم همینطور واستاده بودی آب بازی میکردی .بعد گفت :خوب اماده ای آب بریزم تو گفتی بله.برام خیلی جالب بود البته اسمعیل گفته بود اگه یکی دو بارم با من بیاد حموم دیگه گریه نمیکنه.البته تو اب بازی وحموم رو خیلی دوست داری ولی از اول وقتی آب رو سر و صورتت ریخته میشد یدت میومد. 
21 مرداد 1391