ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات سارا

اختر مامان هم رفت

دختر گلم با اینکه اصلا دلم نمیخواد برات یادداشت های ناراحت کننده بگذارم ولی این کار رو میکنم تا بعد ها اختر مامان رو هم تو یه گوشه از خاطراتت داشته باشی.اختر مامان مامان مامانی مهین بود وخیلی از وقتها رو تو خونه مامانی زندگی میکرد.اختر مامان نابینا بود و خیلی مهربون.گاهی از من میپرسید سارا کجاست ومن دست تو رو میدادم تو دستاش ومیگفتم اینجاست اونم دستهای تو رو نوازش میکرد .بنده خدا گوشهاش هم کمی سنگین بود وچون تو نمیتونستی خیلی بلند صحبت کنی صدای سلام دادنت رو هم خوب نمیشنید.اما خیلی دوست داشت.گاهی تو میگفتی مامان من میخوام غذام رو پیش اختر مامان بخورم ومن غذات رو میذاشتم رو به روی اختر مامان وتو میشستی اونجا غذات رو میخوردی ولی اون بنده خدا ت...
5 بهمن 1392

خدا حفظت کنه عزیز مامان

عزیز دلم فقط از خدا میخوام که برامون حفظت کنه صحیح وسالم وشاد وخندون.این روزا خبرایی آدم در مورد بچه ها مخصوصا دختر بچه ها میشنوه که باعث نگرانی وتشویش آدم میشه.مامان نیره یه کمم تو این جور مسائل حساسه وپیش پیش قصه همه چیز رو میخوره.تا چند روز قبل تصمیم داشتم واصه پیش دبستانی وکلاس اول رفتن تو دو سالی رو سر کار نرم ولی با تصمیم هایی که از دو روز پیش با اسمعیل در مورد تعویض خونه واومدن به شهریار به سرمون زده نمیشه نیام چون اگه این کار رو انجام بدیم باید رو حقوق من هم حساب کنیم.البته هنوز چیزی معلوم نیست.باید ببینیم خدا چی صلاح میدونه برامون.الان زنگ زدم مهد نوگلان وسئوال کردم دیدم برای بچه های پیش دبستانیه کارمندا جدا کلاس دارن وواصه بعد ظهر ...
22 دی 1392

نبینم مریض باشی گلم

سارای مامان فقط خدا میدونه مامان وبابا چه قدر دوست دارن.امسال پاییز عزیز مامان تا حالا سه بار پشت سر هم سرما خوردی ومتاسفانه ریه هات یه کم حساس شده.امروز صبح میگفتی مامان گلوم میسوزه.نگرانم نکنه دوباره سرما خورده باشی چون تازه یه هفته ست که داروهات تموم شده وخوب شدی.دیشب شام رفته بودیم خونه عمو علی اینا .تو بهار کلی با هم بازی کردید اخرش هم دل نمیکندید از هم جدا بشید .امروزم بابا جون خونه اید.تا یادم نرفته تو الان سه هفته ست که پنج شنبه ها داری میری کلاس نقاشی وخودت هم از این بابت راضی وخوشحالی . مامان وبابا عاشقتن
13 آذر 1392

دخترم دلتنگی میکنه

سارای عزیزم این روزا دلتنگی میکنه چون اواخر تابستون رو چون اسمعیل کلاس نداشت وسارا رو پیش خودش نگه میداشت الان سارا با شروع شدن ترم ودر گیر شدن اسمعیل احساس دلتنگی میکنه.این یکی دو روزه بارها به من گفته من دلم به باباجون تنگ شده.چندین بار هم به من گفته دوست ندارم بری سر کار اخه دلم برات تنگ میشه.من هر چی سعی میکنم به سارا توضیح بدم تا قانع بشه اصلا نمیشه.دیشب بهش گفتم:اخه دخترم من درس خوندم خانم مهندس شدم دلم نمی یاد نرم سر کار خوب میرم سر کار واصه تو کلی اسباب بازی وچیزای خوب میخرم.جوجه کوچولو اینقدر خوب جوابم رو داد که واقعا ندونستم باید چی بگم.گفت:ای کاش درس نمیخوندی مشقاتم نمینوشتی تا نری سر کار.منم نمیخوام این همه اسباب بازی اشغال پاشغا...
8 مهر 1392

مسافرت شمال خیلی خوش گذشت

امروز اولین روز کاری بعد از ١٠روز تعطیلات تابستونی بوده.امسال ما به همراه مامانی اینا خاله طاهره اینا وخاله تهمینه وعمو مهدی و خانواده اسمعیل پسر ومعصومه دختر عمو رفته بودیم رامسر.سارا با یلدا ومحمد حسن کلی بازی کردن وبهشون خوش گذشت.سارای عزیزم دختر خیلی خوبی بود فقط غذا خیلی کم میخورد.ویلایی که تو جاده دو هزار گرفته بودیم بالای کوهها بود جای خیلی زیبا وبا صفا.روبه روی ویلا یه خونه خیلی خوشکل بود که به نظر من شبیه خونه بلفی ولیلیپیت بود.به سارا گفتم سارا این خونه شبیه چیه؟گفت شبیه خونه هیولا.راست میگفت دو تا پنجره گرد داشت شبیه چشم هیولا.دیروز تو راه برگشت گفتم ساار بذار مامان نیم ساعت بخوابه.گفت نه مامان نخواب بذار شب بتونی بخوابی.یعنی دقیق...
26 مرداد 1392

قربون دغدغه هات بره مامان

دیروز حین بازی با تو سعی میکردم یه سری صحبت ها رو با هم بکنیم.ازت پرسیدم سارا تو خونه خودمون رو بیشتر دوست داری یا خونه مامانی مهین رو ؟البته جوابش رو میدونستم:گفتی خونه خودمون رو .گفتم چرا؟جوابم رو ندادی.باز پرسیدم سارا دوست داری مامان بره سر کار؟گفتی نه؟گفتم چرا؟گفتی اخه خیلی دیر میای.این رو که دوست نداری برم سر کار رو خودم میدونستم ولی راستش دلیلش رو تا حالا اینقدر واضح ازت نشنیده بودم.عزیز مامان حق با توست من خیلی دیر میام.از خدا میخوام به خاطر تو گل قشنگم کمک کنه تا یه کار مناسب با تایم کاری کمتر برام پیدا بشه.با وجودی که کار فعلیم رو دوست دارم ولی با این ساعت کاری نه به خودم میتونم برسم ونه به عزیزام.خدایا کمک کن٠
12 مرداد 1392

دندون دختر کوچولوم رو کرم خورده

حدود یک ماهی میشه که متوجه شدم دو تا از دندونای سارا خراب شده.تو این مدت چند بار بهش گفتم بریم دندونپزشکی ولی راضی نمیشه.الان دیگه خودش هم تو اینه دندونش رو دیده ومیدونه خراب شده.شکر خدا هنوز درد نداره ومن همش نگرانم که نکنه درد یگیره.دارم با این ترفند که تو دندونپزشکی به بچه ها جایزه میدن راضیش میکنم ببرمش.الان زنگ زدم دندونپزشک اطفال گفت تا شهریور پره حالا باید یه دکتر دیگه پیدا کنم.
29 تير 1392

دختر مامان برای اولین بار رفت زیر آب بالا (دوش حمام)

سارا از همون موقع که نوزاد بود چون ما خودمون میترسیدیم بگیریمش زیر دوش وبا لگن آب میریختیم سرش دیگه عادت کرده بود وتا همین دیروز هر چی بهش میگفتیم بیاد زیر دوش نمی یومد وهر وقت میخواست بیاد حموم اول میگفت آب بالا رو باز نکنیا.اما دیروز خونه مامان اینا وقتی با هم رفته بودیم حموم اومد زیر دوش وکلی هم خوشش اومده بود وهی میگفت دوباره دوباره.جوجه مامان جدیدا هی اسمهای جور واجور رو خودش میذاره واز ما میخواد به اون اسم صداش کنیم.مثل:رها وسونیا.البته اسمعیل اصلا زیر بار نمیره به جز سارا صداش کنه واحساس میکنم سارا از این کارش رضایت داره.
24 تير 1392

خاطره تولد 4 سالگی سارا جونم

امسال از یک ماه قبل از تولد قضیه تولد سارا از طرف مامانی مهین سر زبونش افتاده بود .ماشالله دخترم بزرگ شده وتو تدارک کارهای تولدش کمکم کرد.تقریبا تو خرید همه وسایل تولد سارا خودش با من بود به جز کیک که اونم با نظر خودش اردک شد یعنی تویتی.قربونش برم روز تولدش گاهی خوشحال وخوش اخلاق بود وگاهی کلافه وبی حوصله میشد.دیشب که فیلم تولدش رو با هم میدیدم هر جا که بد اخلاقی میکرد بهش میگفتم :این کار یعنی چی واون میخندید.خلاصه تولد خوبی بود شکر خدا وبه هممون مخصوصا سارا ودوستاش خیلی خوش گذشت.وقتی کادوهای سارا رو باز کردیم اینقدر خوشحال شده بود که دیگه تمام حواسش پیش کادو ها بود وهمش میگفت بریم خونه مامانی مهین من با اسباب بازیهام بازی کنم.خلاصه ما ساعت ...
10 تير 1392