ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات سارا

عاشورای سال 91

چهارشنبه که برای تعطیلات عاشورای 91 رفتیم خونه.اسمعیل پیشنهاد کرد تخت سارا رو جابه جا کنیم چون پیش پنجره خیلی سوز میاد ودختر کوچولوی ما که دیگه ماشالله بزرگ شده ورو تخت خودش میخوابه سرما میخوره.خلاصه یه خونه تکونی کوچولو داشتیم.به سارا گفتیم برو نقاشی بکش هر وقت اتاقت مرتب شد صدات میکنیم.اونم رنگ آمیزی میکرد وهی میگفت :اتاقم آماده شده بیام؟خلاصه اینکه سر این جدا شدن خواب سارا هم کلی تا حالا خندیدیم.اون شب بچم اومد به ما گفت:شما چاییتونو نخوردید چرا اومدید بخوابید؟اسمعیل گفت باباجون خوردیم اونو دیگه نمیخوریم.بعد گفت :بعدا نگید چرا؟کلی با خودمون خندیدیم.یه بار دیگه هم اومد پیش در اتاق ما واستاد وگفت:شما کمد که دارید ولی عروسک نداری.بچم میخواست ...
6 آذر 1391

دیگه بزرگ شده دخترم

چهارشنبه هفته پیش من مرخصی بودم وبا سارا موندیم خونه.صبح که سارا بیدار شد گفت من بستنی کیم میخوام.گفتم بستنی مون تموم شده بذار بارئن قطع شه میریم میخریم.بعد دوتایی رفتیم از در بالکون بارون رو تماشا کردیم خیلی لذت بخش بود.وقتی برای خرید رفتیم بیرون بارون بند اومده بود و هوا خیلی تمیز بود تو راه برگشت یه دفعه رعد وبرق ورگبار شروع شد خدا رو شکر ما اونموقع پیش در خونه بودیم وسریع رفتیم داخل.معلوم بود که همین بیرون رفتن کوچیک به سارا خیلی خوش گذشته وخیلی راضیه.فردا صبح هم همین کار رو تکرار کردیم وبا هم رفتیم نون هم خریدیم.این چند شب رو سارا تو اتاق خودش خوابید.برای اولین بار بود که سارا شب رو کامل تو اتاق خودش تنها میخوابید.تازه دختر گلم نصفه شبم...
27 آبان 1391

چه قدر خوب رنگ آمیزی میکنی گلم

دیشب شام خونه مامانی طاهره بودیم .عمه زهرا یه کانگورو برای تو کشید ویه اهو واصه مهیا.کلی با اونا مشغول شدید.تو با توجه به سنت خیلی خوب رنگ آمیزی میکنی وهمه سعیت رو میکنی که ازکادر بیرون نزنی.بعد از اینکه رنگ آمیزیت تموم شد رفتی پیش بابایی وگفتی بابایی اینو برای شما کشیدم.از اینکه این قدر خوب صحبت کردی بابایی خیلی خوشش اومد وکلی تشویقت کرد ویه ١٠٠٠ تومانی برات جایزه داد.اون روز هم یه نقاشی واصه مامانی مهین کشیده بودی که زده بود رو کمدش واصه منم یکی کشیدی با خودم آوردم سرکار.نقاشی هات یه سری دایره های رنگی کوچیکن که به تفسیر خودت هر کدوم یه چیزیه.
20 آبان 1391

آستینت فرار نکرد

پریشب وقتی میخواستیم از خونه مامانی طاهره بریم خونه مامانی مهین داشتم کتت رو که دایی مرتضی برات خریده رو می پوشوندم تنی که متوجه شدم آستین بلوزت رو گرفتی تو مشتت که در نره.قربونت برم من فقط یه بار بهت گفته بودم اگه میخوای استینت فرار نکنه اونو بگیر تو مشتت.آخر هفته ها وقتی میخوایم بریم خونه مامانی طاهره اینقدر ذوق بازی کردن با بچه ها رو داری که همش میگی بریم دیگه دیر شد .داره شب میشه بریم دیگه.مامان قربونت بره که اینقدر قشنگ بابچه ها بازی میکنی.فقط گاهی وسطش قهر میکنی ومیشینی سرت رو میندازی پایین.خیلی دوست دارم گلم
15 آبان 1391

بازی با بهار

دیشب خونه مامانی طاهره بودیم .طبق معمول تو وبهار با عمو علی بازی میکردید وسوارپشتش شده بودید.وقتی دوتایی باهم بازی میکنید بهار سعی می کنه تمام حرکات وکارای تو رو تقلید کنه.اونم مثل تو همش میگه عمو علی عموعلی.البته من دقیقا میتونم حس کنم که تو خیلی خوشت میاد وقتی می بینی بهار ازت تقلید میکنه وهی سعی میکنی کارای متفاوتی بکنی تا دقیق تر این کارش معلوم بشه.زنعمو فهیمه میگفت تو خونمونم به بهار هر کاری میگم بکنه میگه سارا اینجوری میکنه سارا اونجوری میکنه.عزیز مامان سعی کن همیشه الگوی خوبی باشی.خیلی دوست دارم
10 آبان 1391

خاطره اولین روز دختر

روز تولد حضرت معصومه چند سالیه که به عنوان روز دختر انتخاب شده.اولین روز دختر بعد از تولدت یه روز خوب بود مثل روزای دیگه با تو بودن.من عصر وقتی از سر کار بر میگشتم خونه رفتم تا یه هدیه برات بخرم .طبق معمول وقت زیادی نداشتم چون میخواستم زودتر بیام خونه مامانی پیش تو.رفتم یه کوله پشتی برات خریدم که یه مدتی وقتی میرفتیم حصار لباسات رو برات میذاشتم توش واونو مینداختی پشتت خیلی جیگر می شدی.عصر بابا جون هم اومد دیدیم دوتا کادوی خوشکل واصه تو خریده.یکیش یه بلوز کاموایی بود که تو خیلی بهش توجه نکردی.ولی اون یکی یه عروسک نوزاد بود که وقتی باباجون کادوش رو برات باز کرد از دیدنش خیلی خوشحال شدی وکلی ذوق کردی.اون عروسک همون نی نی گلته که اسمش رو هم خودت...
26 مهر 1391

خاطره تولد یک سالگیت

 حدود یکی دوهفته قبل از یک سالگیت من دنبال ردیف کردن کارای تولدت بودم.قرار بود تولدت رو چند روز جلوتر بگیریم جون روز دقیق تولدت ما ایران نبودیم ومیخواستیم بریم دبی.اول باباباجون بردیمت عکاسی تا واصه تولد یک سالگیت عکس بگیریم.راستش همش اضطراب داشتم که نکنه تو همکاری نکنی.که همینطور هم شد.کلی گریه کردی وچشات سرخ شد.اخر سر خدا خیرش بده خاله تهمینه رو که همیشه به داد من میرسه.با اومدنش واداهایی که از خودش در می اورد تو رو به خنده اورد وتونستیم چند تا عکس ازت بگیریم که شکر خدا عکسای خوبی هم شد.بعد یکی از عکسات رو به عنوان کارت دعوت تولدت انتخاب کردیم وباباجون کارت همه رو نوشت .روز قبل از تولدت یعنی ٤ تیر ١٣٨٩ من رفتم شهریار یه دستبند کوچولو ...
24 مهر 1391

پیتزا نوش جان

همین الان زنگ زدم تو با باباجون خونه خودمون بودیدومشغول پیتزا خوردن.صدای تو میومد که میگفتی من عاشق پیتزام.حالا خدا میدونه چه قدر بخوری جوجه کوچولو.همیشه وقتی میریم بیرون پیتزا بخوریم که فقط سیب زمینی میخوری.خلاصه خوش بگذره عزیزای من.من عاشق عاشق عاشقتونم
23 مهر 1391

جوجه من دلش شتر میخواست

پریروز وقتی داشتم تلفنی باهات صحبت میکردم گفتی مامان من شتر میخوام.گفتم راستکی یا اسباب بازی ؟گفتی اسباب بازی .گفتم باشه اگه بودبرات میخرم ولی اگه نبود اشکالی نداره یا.گفتی چه قدر میگی اگه نبود برام بخر دیگه.خلاصه اینکه عصر کمی زودتر از شرکت اومدم بیرون وتو شهریار کلی دنبال شتر گشتم. نبود که نبود انگار شتر دیدی ندیدی.بالاخره دیروز عصر باباجون برد واصت یه بسته باغ وحش خرید که توش شترم داشت.ودیشب کلی با اونا مشغول شدی.صبح که میخواستم بیام سر کار از خواب بلند شدی رفتی پیش مامانی خوابیدی.بعد تا چشمت به من افتاد ودیدی هنوز خونه ام گفتی میخوام بیام پیش تو گفتم دخترم اجازه بده من امروز برم سر کار فردا تعطیلم پیشت میمونم.گفتی باشه وخوابیدی.قربون دخت...
19 مهر 1391